باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها



۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۰
با وتن

سال‌ها پیش، موقعی که من هنوز به درجه‌ی رفیع جستن دانش نایل نیامده بودم و دانش‌آموز خردی بیش نبودم. صبح‌گاهان دیر از خواب بیدار می‌شدم و مقنعه‌ی سفید بر سر می‌کردم -که مدیرمان می‌گفت کثافت‌ها در آن بیشتر نمایان است- و رو به مدرسه قدم بر می‌داشتم. آن‌روزها خانه گرم‌تر بود و مادر صبح بخیر ایران می‌دید...

 در همان روزها، یک دسته دانش‌آموزانی بودند که ته کلاس می‌نشستند. درس نمی‌خواندند. همیشه حواسشان جای دیگر بود و به سوالات خانم معلم جواب نمی‌دادند. منتظر بودند زنگ بخورد تا درس تمام شود. حال‌شان از درس و مشق و کتاب به‌هم می‌خورد. همیشه دعا می‌کردند رفوزه و تجدید نشوند و بعد از آمدن کارنامه، اگر تجدید نشده بودند، کتاب‌هایشان را در سطل زباله می‌انداختند. تابستان که شروع می‌شد خیلی خوش‌حال بودند و هیچ کلاس تابستانه‌ای نمی‌رفتند و فقط خوش می‌گذراندند. در طول تابستان هیچ کتابی هم نمی‌خواندند مگر رمان‌های زرد. یک دسته هم که بلای جانی بودند و همیشه پای تلویزیون. اول مهر هم عزا گرفته بودند برای شروع سال تحصیلی...

اما من، همیشه مثل یک دانش‌آموز فرهیخته(!) عاشق درس و بحث و کتاب بودم. سر کلاس حواسم کاملا جمع بود. اصلا خوابم نمی‌برد و درس جدید را دوست داشتم و می‌فهمیدم و به سوالات سخت جواب می‌دادم و از معلم‌ها هم اشکال می‌گرفتم! المپیاد هم گاهی می‌دادم و گاهی رتبه‌ هم می‌آوردم. دوستانم همیشه از من سوال می‌پرسیدند و من عاشق جواب‌ دادن به سوال‌هایی بودم که به نظر آن‌ها سخت، اما به نظر من مثل آب خوردن بود. همیشه دوستانم به حالم غبطه می‌خوردند و سر از کارم در نمی‌آوردند. من کتاب‌هایم را دوست داشتم و در چند روز اول مدرسه، بعضی‌ از کتاب‌ها، من جمله ادبیات را تمام کرده بودم و اول مدرسه برایم بزرگ‌ترین عید بود. از جمعه متنفر بودم و اول تابستان به‌خاطر تمام شدن سال، چندروزی آب‌غوره می‌گرفتم. بعد هم تابستان‌ها قالی می‌بافتم و بینش هم می‌رفتم از کتاب‌خانه‌ی فاضل، کتاب‌های درست و حسابی می‌گرفتم. عاشق جلال‌آل احمد بودم در حالی‌که دوستانم اصلا نمی‌دانستند جلال‌آل احمد یعنی چه؟؟

 

یک بار، درحالی‌که سرکلاس ریاضی خیلی مشعوف شده‌ بودم و حظ می‌بردم، می‌دیدم که بعضی از بچه‌‌ها اصلا درس را نمی‌فهمند. آن وقت بود که دعایی کردم که کاش قلم زبانم خرد شده بود و این دعا را نمی‌کردم. دعا کردم که خدایا، خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم، کاری کن که من بفهمم نفهمیدن یعنی چه؟ من این " نفهمیدن" را نمی‌فهمم و این جمله را چند بار تکرار کردم. در یکی از همین روزها بود که دوستم هم دعا کرد که خدایا من این جماعت عاشق را نمی‌فهمم و او هم چندین بار تکرار کرد، با این تفاوت که او روی دیوار نوشت. مرغ آمین هم که معلوم نیست بقیه‌ی سال کجاست، آن روز مثل اجل معلق سر رسید...

وا مصیبتا...

زمان گذشت و گذشت و گذشت...

تا 3 سال پیش که این دعایمان خیلـــــی برآورده نشده بود. و ما قدم در وادی کن‌کور گذاشتیم... و بعد مشاوره‌های گونه‌گونی رفتیم که گفتند که برق رشته‌ی سختی است. سخـــــت... و من که معنی سخت و نفهمیدن را نمی‌فهمیدم، برق را گزیدم و وارد دنیای برق شدم!!

حالا مدتی است که شده‌ام همان دانش‌آموزی که ته کلاس می‌نشیند. درس نمی‌خواند. همیشه حواسش جای دیگر است و بعضا خواب هم می‌رود. به سوالات و کوییزهای  اساتید جواب نمی‌دهد. منتظر است کلاس تمام شود. هیچ کسی هیچ سوالی از او نمی‌پرسد و اساتید هم کاری به نظرش ندارند. (و این بدترین قسمت داستان است.) همیشه فکر می‌کند چطور بعضی‌ها این درس‌ها را می‌فهمند؟ و نمره‌های عالی می‌آورند؟ همیشه دارد دعا می‌کند که نیفتد و مشروط نشود.  بعد از آمدن نمره‌ها، اگر نیفتاده بود، کتاب‌هایش را می‌فروشد یا دست به سر می‌کند. تابستان که شروع می‌شود خیلی خوش‌حال است و هیچ کاری به درس ندارد و فقط خوش می‌گذراند. اول مهر هم عزا گرفته برای شروع سال تحصیلی. الان هم کلی درس نخوانده دارد که تقریبا هیچ چیزی ازشان نمی‌فهمد. و هیچ شوقی هم برای خواندنشان در خود نمی‌بیند...

لازم به ذکر است، دوستم که دعایش را مکتوب تحویل خدا داد، حال و روزش خیلی بدتر از من شد و من خیلی خدا را شکر می‌کنم که غلط او را تکرار نکردم. وگرنه خدا می‌داند الان بنده کجا بودم...

 

و اما چه شد که این پست نگاشته شد؟

چند روز پیش‌تر، بنده امتحان تفسیر داشتم که ناگهان یک نفر دوان‌دوان آمد جلو و گفت شما هم تفسیر دارید؟؟ ممکن است بگویید چرا قرآن نیازی به تفسیر سندی ندارد؟

آن وقت بود که چشمانم برق زد و خوش‌حال از این‌که طرف مرا نمی‌شناسد، قند توی دلم آب می‌شد و دقیقا ژست همان روزها را گرفته بودم و دست‌هایم را محکم در هوا می‌چرخاندم و مغرورانه به سوال جواب می‌دادم...

 

لحظه، لحظه‌ی غرورانگیزی در زندگی‌ام بود، فقط اشک شوق در چشمانم حلقه نزده بود، وگرنه حتما امتحان را رها می‌کردم و نعره ها سر می دادم و آواره‌ی کوه و بیابان شده و به عرفا ملحق می‌شدم...



 پ.ن. اگر این متن طویل را خواندید و به این جاها رسیدید برای من ملتمس دعا،دعا کنید : (

۲۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۱
با وتن

همین که هوا که تاریک می شود، یک دفعه دلم میریزد پایین. ترس برم می دارد.برم میدارد و می بردم تا جاهای دور دور دور... نفسم بند می آید.تا بروم کلید برق را بزنم، انگار که هوا خیلی اصطکاک دارد و جلوی راه رفتن مرا می گیرد...

آن شب که برق ها قطع شد، داشتم دیوانه می شدم.دنیا روی سرم خراب شده بود... دلم گرفته بود... تا حدی که حتی نمی توانستم گریه کنم...

از چه می ترسم؟ مگر من عاشق شب های کویر نیستم؟مگر قبل خواب همه ی چراغ ها را خاموش نمی کنم؟؟ پس  چرا؟از روح می ترسم؟ از ازمابهترون؟ از دزد؟ از خزنده و درنده؟

من از چه چیزی می ترسم؟ 

با خودم حساب و کتاب می کنم تا بلکه ریشه ی این ترس لعنتی پیدا شود... چه چیز اینقدر تلخ است که مرا آواره کرده است؟


مادر نیست... من این شب ها را پیش خاله می خوابم. خانه مان سوت و کور است.من هستم و دور و برم یک بغل کتاب و جزوه تامرتب. هراز چندگاهی میروم یک چایی مانده ی سرد میریزم توی لیوان و میخورم.خانه تمیز تمیز است.هیچ اتفاق خانه کثیف کنی نمی افتد. اجاق گاز هم مدت زیادی است که تمیز است. توی سطل زباله فقط کاغذ باطله های مچاله ی پر از انتگرال است.سفره شسته و تاشده و مرتب، حتی تایش هم باز نمی شود. نان ها مرتب درون فریزر اند. هیچ بوی نانی از این خانه بلند نمی شود. هیچ بوی غذایی نمی پیچد.هیچ شیری سر نمی رود. و صدای هیچ اخباری نمی آید. فقط هرازچندگاهی شاید صدای آبگرم کن بیاید و صدای کولر. اگر خانه مان آینه نداشت، من حتی هیچ آدمی هم توی این خانه نمی دیدم. تلفن را گذاشته ام کنار خودم. که بلکه زنگ که خورد سریع جواب بدهم. زنگ خور خاصی نیست. بلاخره یک شماره ناآشنا زنگ می زند که می گوید با خانم فیض کار دارد! اشتباه است خانم...



 ساعت 12 است و باید خاموشی بزنم و جمع کنم بروم... دست و دلم به این کار نمی رود. می روم مسواک بزنم. این یعنی باید الان خاموش کنی. نزدیک است که بزنم زیر گریه. دست روی قلبم می گذارم و تندتند و زیر لب، الابذکرالله می خوانم.می ترسم بلند بلند بخوانم یک دفعه دیوارهای خانه ی ساکتمان بریزند پایین... 


مادرم نیست. من هستم. هیچ خانواده ای در این خانه نیست. فکر میکنم که حتما خانواده از خانه می آید و یا برعکس خانه از خانواده می آید... درهرصورت درِ یک ساختمان که خانه نیست را قفل می کنم و درحالیکه قلبم توی دهانم آمده از کنار خانه ی همسایه رد می شوم. خوش بحالشان.چراغ هایشان روشن است و صدای قاشق چنگال می آید. نمی فهمم چرا دلم آرام می گیرد. شاد میشوم. لبهایم کشیده می شوند و ابروهایم باز. دندان هایم احتمالا پیدا هستند. خنده ام می گیرد. قدم هایم آرام تر می شود.


من نه از تاریکی می ترسم نه از شب. نه از جن می ترسم نه از روح. کوچه و محله مان دزد هم ندارد. سگ و شغال هم ندارد. از هیچ جانوری نمی ترسم.... من از روز تلخی می ترسم که یک ساختمان باشد اما از آن صدای قاشق چنگال نیاید...



خانواده ی من نور هستند. چراغ ها را من خاموش نمی کنم...

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۳
با وتن


سلام

سلام بر جهاد

سلام بر جهاد اصغر تو

و جهاد اکبر مادرت...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۹
با وتن

و هر کودکی هر روراست نویسز با این پیام به دنیا می آید که خدا هنوز از انسان نا امید نیست.

رابیندرانات تاگور

امروز یک کودک در خانواده ی ما متولد شد. کودکی که نویدش را روز فوت پدرم دادند. آن روز فکر می کردم که خدا قبل از این که بگیرد، می دهد... امروز همان کودک را دیدم. خواهرم را دیدم که از ته دل می خندید و موقع خندیدن، دندان های عقبی اش را می دیدم. چقدر مادر شدن زیبایش کرده بود. چقدر دوست داشتنی شده بود. چقدر خدا جریان داشت....


در بیمارستان، اتاقی بود و پنجره ای داشت که هرکسی که از جلویش بر می گشت، بی اراده تا مدتی لبخند می زد. ما هم یک نفر را دیدیم که همین الان از پیش خدا برگشته بود... آن لحظه بود که من بعد از مدت ها بوی خدا را شنیدم. بوی زندگی را. بوی حیات را. بوی امید را...

فکر می کردم که اگر همه ی آدم ها یک روزی این قدر زیبا بوده اند و این قدر مادرهایشان را زیبا کرده اند و به قول زن عمو، مادرشان از قوت امیرالمومنین، نیرو گرفته، چقدر همه شان را دوست دارم و چه قدر همه شان زیبا هستند...

 

احساسات زیادی داشتم. از بیمارستان که بیرون زدم، از کیفم عینکی را برداشتم که بیشتر از این که به درد روزهای آفتابی بخورد، به درد روزهایی می خورد که می خواهم در خیابان و اتوبوس گریه کنم...

 


۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۳۷
با وتن

به مادرم بگین

هنوز خنده هاش

رو سرجهازشن

به مادرم بگین

هنوز گریه هاش

تو جانمازشن


حسین صفا



هیچ حرفی ندارم بزنم

فقط عاشقت هستم

سایه ات همیشه بر سرم...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۴
با وتن

من را در نظر بگیرید که با لیاس هایی نه چندان تمیز، شبیه کوزت بی نوا(!) کله ام را توی کابینت فرو کرده ام، ابروهایم را در هم کشیده ام، کنارم یک تشت قرار گرفته و با حالتی آکنده از چندش، دارم لوله ی پر از لجن زیر ظرفشویی را باز می کنم تا به بیرون منتقل کنم، که مادرم از راه می رسد و با نگاهی کاراگاه اندر متهم، می گوید که:« اینا چیه؟ عه عه عه عه؟» و من با حالتی کوزت اندر تناردیه توضیح می دهم که لوله ی ظرفشویی گرفته است. و مادرم اکنون با نگاهی پر عشق و امید و موعظه می گوید:« باورت میشه؟ گناهای ماهم مثل این لجنا میمونه. مگه ما چی کردیم تو ظرفشویی؟ خودمونم باورمون نمیشه!» و من در  این لحظه در حالیکه به لوله خیره شده ام، در عرفانی عظیم فرو می روم!


پ.ن1. سالی که با مادر شروع بشود و با مادر تمام بشود، عجــــــــــــــــــــــب سالی باشد. قربان حضرت مادر. و به امید ظهور اماممان

پ.ن.2. من از همین تریبون همدلی و هم زبانی خودم را با شما عزیزانم اعلام میکنم و بسیار دوستتان دارم ; )

پ.ن.3. جناب روحانی باور کن توقع ندارم این همه معرفتو ازت. آخه این همه اسمس میدی که چی؟ما به اندازه ی کافی خجالت زده ی شما هستیم. ببخشید باید زودتر از اینا براتسلیت می رسیدیم خدمتتون. خدا مادرتونو رحمت کنه...

پ.ن.4.عیدتون مبارک و سالتون پر از برکت

پ.ن.5.مولانا: شادند جهانیان به نوروز و به عید.... عید من و نوروز من امروز تویی.




۱۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۲
با وتن

اعتیاد

بلای خانمان سوز



۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۰۱
با وتن
روحیه‌ی پر نشاط و دل‌های پاک دانشجویان این امید را به انسان می‌بخشد که نه به نحو استثنا بلکه به نحو قاعده فرآورده‌ی دانشگاه جمهوری اسلامی چمران‌ها باشند.



مقام معظم رهبری

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۶
با وتن

دانش، چیز بسیار عزیزی است و من طرفدار این هستم که زنان در جامعه‌ی ما در همه‌ی رشته‌ها دانشمند بشوند. البته در آن جلسه‌ی قبلی - که پارسال یا پیرارسال بود - من رشته‌ی پزشکی را اولویت دادم؛ این به خاطر آن است که پزشکی، ضرورت نقد و فوری ماست؛ والّا در همه‌ی رشته‌ها، خانمها بایستی به آن استعدادهای عالی خودشان پاسخ بدهند. فرض بفرمایید در بین این پنجاه میلیون جمعیت کشور ما، اگر مثلاً سی میلیون یا سی و پنج میلیون انسانی هست که در سنین متناسب برای ثمر رساندن به این کشور است، طبیعتاً از این سی و پنج میلیون، نصفش زنان هستند. مگر میشود از کنار این همه استعدادی که در اینها نهفته، به آسانی گذشت؟ مگر میشود این خزانه‌های الهی را در وجود اینها نادیده بگیریم؟ در میان اینها باید دانشمند باشد؛ منتها دانش با همه‌ی عظمتش، در مقابل آن حیثیت معنوییی که خدای متعال به زن داده، چیزی نیست.

 شما خانمی را فرض کنید که در حد اعلای دانش باشد، اما در مسائل انسانی و در ارتباطات انسانیش به عنوان یک جنس از دو جنس، دچار ابتذال باشد؛ شما خیال میکنید این فرد ارزشی دارد؟ البته خانمی که دانشمند باشد، به یک شکل، کمتر دچار این ابتذالات میشود - یکی از آفات بیسوادی همین است که زنان را قدری بیشتر از اینها به ابتذال میکشاند - لیکن حد ابتذال، یک حد محدودی نیست.

 خانمی باشد، ولو در حد بالای علمی، اما اگر قدر آن گوهر انسانییی که در او عزیز است - کمااین‌که در مرد هم آن گوهر عزیز است و زن و مرد تلاش میکنند، علم و حکمت میآموزند، تا آن را در خودشان متجلی کنند - پوشیده و مغفولٌ‌عنه بماند و مورد بیتوجهی و بیاحترامی قرار بگیرد، چه ارزشی دارد؟ باید گوهر انسانی در زن و مرد رشد پیدا کند؛ این یک مسأله‌ی ارزشی است.


 

۱۳۷۰/۱۰/۰۴

بیانات مقام معظم رهبری در دیدار اعضای شورای فرهنگی، اجتماعی زنان


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۱۲
با وتن

شب جمعه است. از پیش پدر بر می گردم. حال دلم خیلی خوب است. توی صف نماز جماعت نشسته ام. دارند برای زنده و مرده صلوات می فرستند. رویم را که برمی گردانم، همکلاس دبستانم را می بینم. خودم را به کوچه ی چپ می زنم. حوصله ی احوال پرسی ندارم. اما دوباره خودم را سرزنش می کنم. بر میگردم.صدایش می زنم... مریم... سلام عزیزم.خوبی؟بچه هات خوبن؟باهات نیومدن؟بزرگ شدن؟ نیستن الان باهات؟ خودت چه خبر؟ نه بابا عروس کجا؟هنوز مجردم. آره ترم ششم. نگران نباش. دانشگاهم چیز تحفه ای نیس. ماهم باید این راهی که تو رفتی رو طی کنیم. هنوز راه ها مونده! (خضوع و خشوع خرج می کنم مثلا) مثل اینکه دارن نمازو می بندن. التماس دعا.



نمازم تمام می شود. دارم بلند می شوم. برمی گردم. صورتش پف کرده و قرمز است. چیزی نمی گویم. اصلا به من چه؟خداحافظی می کنم و می روم. دنبالم می آید. دارم کفشم را می پوشم که می گوید برایم دعا کن. یک دفعه بغضش می ترکد. می گویم اتفاقی افتاده؟ سرش را تکان می دهد. دارم طلاق می گیرم. چشم هایم گرد می شود. ازدواجش را در 13 سالگی به یاد می آورم و می دانم که الان دوتا بچه دارد که وقتی احوالشان را پرسیدم چشم هایش سرخ شده. جلو می روم. بغلش می کنم. توی بغلم زار می زند. هیچ حرفی برای زدن ندارم. هیچ حرفی. تاحالا مثلا درس می خواندم. خورده ام و خوابیده ام. بزرگترین استرس زندگیم در حد مسخره بازی کنکور بوده. هنوز دارم به ازدواج فکر می کنم و ته تفکرم مثلا چهارتا سخنرانی و کتاب است. و حالا روبه رویم یک زن بالغ متاهل با دوبار تجربه ی مادر شدن و حالا در آستانه ی طلاق.... احساس می کنم این زن، در بیست سالگی، تا ته دنیا رفته است.... 



۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۷
با وتن
_ می دونی رفیق؟؟ بعضی چیزا تو زندگیم بهم دادن که لیاقتشو نداشتم.
_ چی مثلا؟؟
_ مثلا خیلی چیزا...
_ خب حتما دوس داشتی و براش دعا کردی...
_ نه اصلا
_ خب حتما برات دوست داشتنی بوده و جذبش کردی
_ نه باور کن
_ شایدم خیلی بهش فکر کردی
_ این که اصلا
_ پس ینی چی؟؟
_ نمی دونم.....





پ.ن. بسیجی شده ام. در حد من نبود...... حدم را به بی نهایت ها میل داده اند. شوق حضور امروزم هم بی نهایت ها بود. خداوند توفیق قدردانی از این نعمت ها را به ما بدهد.....
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۱۵
با وتن

مهم ترین چیزها در دنیا، بعد از اجتماع، سیستم های قدرت است!!


استاد/ سر کلاس بررسی سیستم های قدرت/ امروز



۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۳
با وتن

کیبورد

 این 

روزهای من

فقط

backspace

دارد

......



پ.ن.هل من معین فاطیل معه العویل والبکاء؟

هل من جزوع فاساعد جزعه اذا خلا؟

هل قذیت عین فساعدتها عینی علی القذی؟؟

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۲۰
با وتن
علاقه که به حرف نیست
من و شما که پیامبرو دوست داریم، حالا چی ازشون می دونیم؟؟ چیکار کردیم؟؟ بابا عکس پروفایل چه دردیو دوا میکنه؟؟ بردار یه کتاب بخون...

عکس پروفایل خیلی خوبه ها، ولی صرفا جوگیریه! 
کدوممون منطق داریم همین کاریکاتورای بی منطقو به چالش بکشیم؟؟؟
۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۹
با وتن

به‌جای این‌همه صبح

که با نوری آویزان از دست‌ات کنار ساحل آوردی

دریا،

چه‌ات بخشیده مرد ماهیگیر؟

جز باری از نمک

که هر روز بر یقه‌ی تلخ ِ پیراهن‌ات خط می‌اندازد

جز باری از خستگی

که هرشب مرد قهوه‌چی

با اسکناس مچاله‌‌ای از دست‌ات می‌گیرد

و جز پت‌پت فانوسی

که تنها خمیازه‌های زن زیبای همسایه را

کنار پنجره می‌آورد

شب‌ها که تور خالی‌ات را پشت‌‌ات پنهان می‌کنی

و دست‌های خالی‌ات را در جیب ِ خالی‌ات پنهان می‌کنی

 و فکر می‌کنی به فانوسی

که صبرش از روشن کردن ِ این‌همه صبح

تمام شده‌ست.

 

 

کلاغمرگی/لیلا کردبچه/ انتشارات فصل پنجم

 

پ.ن. من با شعرهای خانم کردبچه، پرواز کردم...

الحمدلله رفتم شب شعرشون و باهاشون حرف زدم و اتفاقات خیلی خوبی افتاد...خیلی:))  


 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۳ ، ۱۱:۰۱
با وتن

سلام بر خوانندگان عزیز


عذر بنده را بپذیرید. فعلا به دلیل شروع فصل امتحانات و جوگیری بنده، این وبلاگ تعطیل است.

باشد که موفق شویم.

۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۲:۱۵
با وتن

"اندر حکایت امیر و فوتبال" حذف شد.

۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۰:۴۹
با وتن

اگر گاها سرسری تورقی در تاریخ کرده باشیم - چه برای عبرت و چه برای لذت – حتما بارها دیده ایم که مردم در زمانه های مختلف، از فرهنگ ها و بی فرهنگی های مختلف به مشکلات اقتصادی برخوردند و فکر نمی کنم تمدنی بدون مشکلات اقتصادی سرپا شده باشد. از قحطی های بزرگ و مرگ و میرهای عجیب و غریب بگیر تا سیاست های اقتصادی نادرست و دزدی ها و چپاول ها و غارت ها و اختلاس ها...

خواندن تاریخ خیلی خوب است. می گویند مردمی که تاریخ نمی خوانند محکوم به تکرار دوباره ی آن هستند. حداقل فایده ی اش اینست که بفهمیم مشکلات ما از کره ی مریخ نیامده؛ تا بوده مشکلات بوده است.  گرچه از بدی آن هم کم نمی کند. اما مردم در مقابل آنها چه کرده اند؟؟؟

 

داستانی است بی هیچ سند و مدرکی که برایتان نقل می کنم. می گویند بعد از جنگ جهانی و قضیه ی بمب اتم و ناکازاکی و هیروشیما و تسلیم ژاپن، مردم ژاپن به مشکلات بزرگی برخوردند. شهرها نابود شده بود. سامورایی ها عقب کشیده بودند. توقع ندارید که در آن روزگاران اقتصادشان مبتنی بر تولید هوندا و لکسوس باشد؟ در همان روزهای ناجور، مردم کفش برای پوشیدن نداشتند. ولی چه کردند؟؟ رفتند از تبریز یا شاید هم از کشور همسایه ی چشم بادامی کفش وارد کردند؟؟ نخیر خواهر/برادر من. یک تخته برداشتند. رویش یک لاستیک زدند و پوشیدند!! حتما بعد از اینکه کلاغه به خونه اش نرسیده نتیجه می گیریم که چقدر ساده زیستی و تولید داخل خوب است و بیاییم از این به بعد تخته به پا کنیم... نخیر عزیز دلم. مشکلی که خیلی از ماها در یک کشور رو به رشد در حال توسعه داریم و مردم تخته پوش جنگ زده ی تسلیم شده نداشتند، این بود که آنها خلاقیت داشتند و ما جایگزین برای خلاقیت، تجمل گرایی آورده ایم؛ صدا و سیمای آنتن بشقابی و غیر بشقابی هم تجمل گرایی به خوردمان داده اند. دوست داریم بجای فکر کردن و تولید کردن و خلاق بودن و دست به عمل شدن، حرف بزنیم و باکلاس باشیم و سیاست های اقتصادی مان را زیر سوال ببریم. خودمان چه کار کرده ایم که رهبر عزیزتر از جانمان سال را اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی نام گذاشته اند؟؟ کاری به مدیریت ندارم اما خداوکیلی چقدر عزم ملی مان را جزم کرده ایم برای پیشرفت؟؟ پیشرفت که چیز عجیبی نیست؟؟ از یک تخته شروع می شود. از همین من و تو شروع می شود. و وای برما اگر بجای اینکه بخواهیم به تولید لکسوس برسیم، فقط مدل های جدیدش را از اینترنت سرچ کنیم و «اووووووه ماشینوووووو......»


پ.ن. طولانی:یکی از خوبی های اجباری نوشتن اینست که آدم مجبور می شود برود مطالعه کند و فکر کند و هردم بیل ننویسد.

مطلب بالا در شماره ی اخیر نشریه ی "اوج" (نشریه ی دوستان بسیجی) دانشگاه چاپ شده. مثل این که قرار است چند شماره ای را بنده درمورد "اقتصاد مقاومتی" بنویسم. واقعا آدم یک وبلاگ داشته باشد که خوانندگان با فهم و شعوری مثل تک تک شما (هیچ تعارفی در کار نیست) داشته باشد، بد عادت می شود و سخت است برای عام نوشتن. اما دوست دارم نقطه نظراتتان را (بی هیچ رودربایستی) بگویید. و چقدر از انتقادهایتان خوشحال خواهم شد....





۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۴
با وتن
در این تصویر بنده میانترم سیگنال و سیستم با یکی از اساتید سختگیر دانشکده دارم:)
چیزهایی که قبل از امتحان فهمیدم:

تنهایی پر هیاهو بدک نبود... هی... اینقدرها که می گفتند خوشم نیامد.
آن یکی هم تمام نکردم. ولی کتاب خوبی به نظر می آید.
سیگنال ولی خوب بود!! (من یک دوستی دارم که همیشه دارند غر می زنند به جان امتحان و استاد و سختی رشته و این ها. من هم همیشه امتحانم را خوب دادم و آسان بوده و خوشحالم و بقیه را آرام می کنم. دقیقا من در اینجور مواقع می شوم10.75 او میشود 19.25!!!)
۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۳ ، ۲۳:۰۹
با وتن