باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
از امتحان سخت مدار بر می گردم

همه ی فکر و ذکر این روزهایم شده امتحان و درس و نمره...

برمی گردم و نمازی به کمر می زنم و بی هوش می شوم

خواب هایم شده امتحان و درس و نمره

دغدغه ام شده امتحان و درس و نمره

بیدار می شوم

ساعت 6 عصر

اذان را خواب بودم

سرم داغ شده

چشمم که باز می شود فکرم می شود امتحان و درس و نمره

شنبه...امتحان سخت الکترو مغناطیس



امتحان و درس و نمره شده دغدغه های اصلی ام

مسیر شده همه ی هدفم

جای همه چیزم عوض شده



من به یک تلنگر نیاز ندارم

نیاز من خیلی بزرگ تر از این هاست

خیلی مبرم تر


خبر را از هم اتاقی ام می شنوم

سمانه بلند شو...بلند شو...برایت خبر داریم

کله ام داغ است

کله ام که ته همه ی مفاهیم این روزهایش شده امتحان و درس و نمره

خبر را می گویند

پدربزرگ دوستم که چند وقتی بود سرطان کبد داشت رفت پیش خدا

کله ام داغ تر می شود

داغ داغ

بغض می کنم...سرم را که روی شانه ی قنوت نماز می گذارم می ترکم

بد می ترکم

دوستم زنگ می زند

   _چرا صدایت گرفته؟؟

  _کوتاه بیا سرما خوردم 

  _دارو بخور،از خودت مواظبت کن...

چشمی می گویم و قطع می کنم


نمی دانم بار آخر کی به مرگ فکر کرده ام؟؟

کی فکر کرده ام به فانی بودنم؟؟

کی برای مرگ راحت تلاش کرده ام؟؟

قرآن می خوانم

الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون

من کجا هستم؟؟

در مشکلاتم بیشتر به رفتن و راجعون بودن فکر می کنم یا به بهتر ماندن و بیشتر ماندن؟؟


هر چه پیشرفته تر می شوم و بیشتر سرم را توی کتاب فرو می کنم و سرم شلوغ تر می شود

بیشتر هم همه ی چیزهای مهم را یادم می رود

گاهی که ول می کنم سالن مطالعه را و پناه می برم به مسجد

توی فکر فرو می روم که آیا این درس و این علم دارد مرا به هدفم می رساند؟؟

یا خودش شده هدف؟؟

وقتی سرم را از کتابهای رنگارنگ برقی بلند می کنم و کتاب خدا را دستم می گیرم

با خودم می گویم جه کتاب خواندنی تری

من از این روزهایم که می رود در راه های دیگر پشیمان نشوم؟؟

گاهی می گویم علم جویی ته خدایی بودن است

اما یادم می آید که دارم در مورد چه کسی حرف می زنم؟؟

کسی که بین فکر کردن به مرگ و نمره دومی را بارها بیشتر انتخاب می کند

به کجا می روم؟؟؟

رشته ی سخت جنبه می خواهد

بعضی وقتها آنقدر درگیرت می کند که یادت برود بیشتر از این دنیای کوتاه دنیایی هم هست...


کله ام داغ است

کله ام خیلی داغ است



وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ

الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ


و قطعاً شما را به چیزى از [قبیلِ‏] ترس و گرسنگى، و کاهشى در اموال و جانها و محصولات مى‏آزماییم و مژده ده شکیبایان را:

[همان‏] کسانى که چون مصیبتى به آنان برسد، مى‏گویند: «ما از آنِ خدا هستیم، و به سوى او باز مى‏گردیم.»


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۶:۰۶
با وتن
در بحبوحه ی امتحانات

بین مدار و الکترومغناطیس که گیر می کنم

فقط یک رویا مرا هل می دهد

یک رویا به من انرژی می دهد

رویای قدم زدن توی صحن گوهر شاد و لذت بردن از طلوع خورشید

رویای شب بیداری در حرمت

رویای الامام التقی النقی...



پی نوشت:

عذر مرا به خاطر ادامه ندادن سفیر نامه بپذیرید

تقریبا تمام شده

در حال اسباب کشی به بیان هستم

بعد از سفرم به مشهد ادامه اش رو ثبت می کنم



رضا روزیتون

یا حق

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۲ ، ۱۵:۰۱
با وتن
این روز ها خودم را برای یک سفر  آماده می کنم

سفری کاملا متفات با همه ی سفر هایم و ....اصلا شاید با همه ی زندگیم

دارم برای سفری اماده می شوم از آن دست سفر هایی که می شود زندگی را به قبل و بعدش تقسیم کرد

از سفر های از نوع دل...نه دل نه...از نوع دل هایی که هری پایین می ریزد و تهش غنج می رود...دارم برای سفری آماده می شوم که از جنس چیزی شبیه رویاست...شبیه همان خوابی که چند وقت پیش دیدم

 

دارم برای کربلا آماده می شوم

دیروز دوستم گفت من نمی خوام به کربلا بروم دوست دارم عاقل بشوم بالغ بشوم...

ولی من می دانم که کربلا از جنس عقل نیست از جنس بلوغ نیست...هیجان می خواهد٬عشق می خواهد

می ترسم صبر کنم عاقل بشوم بالغ بشوم ولی خدای نکرده این هیجان بشود عقل...این شور بشود منطق

و من می ترسم از آن روزی که آنقدر حسابگر خوبی باشم که یادم برود من با حساب و کتاب بزرگ نمی شوم٬ بزرگ شدن های هر کس همان قسمت هایی است که بی منطق است و شور است و عشق...

دلم می خواهد تمام عقل هایم را زمین بگذارم...با کله ی خراب بروم...دلم می خواهد بی منطق شوم و بی حساب و بی کتاب...من عشق می خواهم...می خواهم دو دوتایم این بار هزار بشود...میلیون بشود...اصلا بی تهایت بشود...

این روزها سعی میکنم دعاهایم یادم نرود تا نکند بروم و دست خالی برگردم اما هر بار که فکر میکنم...اصلا انگار من هیچ حاجتی ندارم...فقط می خواهم بروم...ببینم...عشق می خواهم...شفاعت و لطف و کرم نمی خواهم...عشق بدهید...من عشق می خواهم...کسی این روزها منطق نمی برد؟؟؟

منطقم به حراج...

عشق بدهید...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۲
با وتن
توی خونه نشستم

و دلم برای مسیر دانشگاه به خونه تنگ شده

برای اون خوابیدن های توی اون مینی بوس های فکسنی

برای اون ذوق و شوقی که برا رسیدن داشتم

دلم برا اون ذوق تنگ شده

و دقیقا توی مسیر خونه به دانشگاه نه ذوقی بود نه خوابی بود نه حال خوبی...

بعد از ظهر چهارشنبه حرکت میکردم

با یه خروار کتاب که شاید چندصفحشو میخوندم...

تقریبا اذان میرسیدم اردکان

دلم برای اون وقتایی تنگ شده که هیشکی نبود بیاد دنبالم

یک بار دیدم یه موتور جلوم نگه داشت سرمو بالا گرفتم دیدم پسرخاله15سالمه نیشخندی زدم و سوار شدم و من شدم اولین زنی که جرات کرد سرنشین موتور آقا بشه در طول تاریخ

تا خود خونه آیت الکرسی خوندم

وقتی میرسیدم خونه هیشکی نبود مادرم مسجد بود... هر بار بلااستثنا

می رفتم تو تا می رسید

با خوشحالی خاصی در خونه رو باز میکرد و صدا میزد سمانه رسیدی؟؟

ولی هیچوقت خوشحالیشو توی حرفاش نیورد تا نکنه من فکر کنم بود و نبودم فرق چندانی میکنه که حواسم تو درس نباشه  که هی بخوام بیام خونه

ولی من می فهمیدم

دخترش بودم دیگه میفهمیدم

هنوز صدای خنده هاش تو گوشمه

خنده های از ته دلش که با حرفای من ذوق میکرد و برام چایی میورد

برای ته تغاریش

برا کسی که خودش میگفت خدا تو رو بهم داده خونه رو تو پیری ما از سوت و کوری درآری وقتایی که دخترپسرش نبودن و رفته بودن بقولی غربت...

و منم حسابی از پسش بر میومدم

با شیطونیام... 

هی...

تو خونه نشستم و...

دلم برای مسیر دانشگاه به خونه تنگ شده  

 

 

پیشنهاد: یک کتابی رو پارسال  خوندم که خیلی قشنگ بود...حیفه آدم این کتابو از دست بده رمان عاشقانه بخونه...مجموعه «منوچهر مدق به روایت همسر شهید» با عنوان اینک شوکران1 به قلم مریم برادران

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۵۷
با وتن
آی اهل رمضان جا مگذارید مرا

بال من ریخته تنها مگذارید مرا

سر مجنون شدنم خار به پایم رفته

باز در کوچه لیلی مگذارید مرا

یوسف عشق مرا گرگ ته چاه انداخت

رمضان رفت در اینجا مگذارید مرا

بعد سی روز چو بخشوده نباشم چه کنم

باز شرمنده و مضطر مگذارید مرا

جان زهرا سند بخشش من را بدهید

اینقدر در اگر و شاید و اما مگذارید مرا

چقدر دست گرفتید در این یک ماهه

بعد از این هم به خودم وامگذارید مرا

گر بنا هست عذابم بکنی حرفی نیست

کاشکی در بر زهرا مگذارید مرا

قافله شام سوی کرب و بلا راه افتاد

آی محفل عزا، جا مگذارید مرا

 

 

پیشنهاد:پیشنهاد می کنم به رویاهای خوبتون فکر کنید...این روزا این رویاها منو سرپا نگه داشته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۰
با وتن
غلتی میزنم

و به عالم و آدم فحش می دهم

و فحش میدهم به گرمای این یزد لعنتی

تصمیم میگیرم دیگر این آخرین روزه ام باشد

اصلا روزه برای من ضرر دارد حالم را بد میکند طاقت ندارم این هم شرعیش

اصلا‌ بیم ضرر روزه ندارد چ برسد به ضرر

سعی میکنم بخوابم

اصلا مگر خوابم می برد؟

بلند میشوم ...آبی به دست و صورتم میزنم

ساعت هفتِ بقول بی روزه های آن وری پی ام

کاملا حق میدهم به همه بی روزه ها

مادرم قرآن می خواند

چه حوصله ای...اصلا میگویمش روزی دوتا آیه بخوان و همان دو تارا عمل کن بگو دهانش کف نکرد؟روزی نمی دانم چقدر ولی چهارپنج ساعت که حتما می خواند .من که اصلا از اول هم ختم نگذاشتم فقط استرس نخواندنش بود دل باید پاک باشد...باید به قرآن عمل کرد این همه عربی بخوانی و یک خطش هم نفهمی چه فایده دارد؟

دقیقا مثل این عزاداری های پشت سرهم و شادی های مسخره و این افراط و تفریط هایشان

نمی خواهم ادامه بدهم...

فقط اعصابم را خرد می کند

بلند می شوم دنبال گوشی ام می گردم ...

هیچ وقت دنیا این گوشی مزخرف من نیست... با آن سیستم عامل مسخره اش ,هرکاری میکنم متقاعد نمی شوند یک گوشی بخرم که دو درجه به روز تر باشد

به گوشی ام زنگ می زنم ساعت هفت و پنج دقیقه پی ام که حتما وطنی اش هم می شود پ..س از م..سجد ظهر البته وطنی که نه عربی اش ...عرب زده اش...

توی آشپزخانه است

برش می دارم به امید یک چیزی که این یک ساعت و نیم را یک کمی راحتتر کند.

یک اسمس از "شادی جون" باز می کنم نوشته "سلام عزیزم خوبی؟ می خواستم بپرسم ایشالا کی میرین کربلا؟" جواب می دم "سلااااام خانوم خوبم...تو چطوری؟ ایشالا اول آبان"

کربلا را قرار است با دانشگاه بروم...

محرم بود روضه کربلا خواندند ما هم جو گیر شدیم همان جا ثبت نام کردیم آن موقع خدایی آرزو کردم ولی خب جو بود الان اصلا حوصله اش را ندارم تازه خیلی هم ناامن شده...فقط هی اسمس می دهند قسط اول قسط دوم قسط سوم

آخرش هم مثلا انگار که بخواهند مادی نشویم مینویسند "کربلا نزدیک است..."

چرا این شادی جواب نمی دهد؟حالا خوب است روزه نیست چقدر کُند؟

می روم توی گالری گوشی ام عکس ها را از اول می بینم تا آخر از آخر میایم تا اول تا بلکه این "شادی جون" جواب بدهند بلاخره جواب می دهد"خوبه هوا اون موقع گرم نیست...آخه هوا خیلی اون جا گرمه ...آتیشه... کربلایی برای مای بی روزه هم دعا کن آرزومه یه روز این کلیه لامصب امون بده ,آب که نمیخورم می سوزم"

 

 و من انگار که یک سطل آب جوش بریزند روی سرم...

کربلا خیلی گرمه...

آتیشه

آب که نمی خورم میسوزم

میگویند کمی که آب نمی خوری تشنه ات می شود بیشتر که نمی خوری لبانت خشک میشود و وقتی خیلی آب نخوری جگرت آتش می گیرد می سوزی... کهدیگر با آبخوردن خوب نمی شوی ...که دیگر عقل خیلی کار نمی کند آدم از کارهای عادیش می افتد...

این ها را از کتاب"پدر,عشق,پسر"خواندم دقیق عین جملاتش یادم نیست

موهای تنم سیخ می شود

مادرم قرآن میخواند

از خودم فرار می کنم...

طاقت خودم را ندارم

ذهنم کار نمی کند

شاید هم خیلی کار می کند

می خواهم فرار کنم از خودم...

 

سلام بر لب تشنه ات یا حسین 

 

 

پیشنهاد: پیشنهاد میکنم کتاب "پدر ،عشق،پسر"به قلم سید مهدی شجاعی رو از دست ندید...این کتاب فوق العاده تاثیر گذاره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۸:۲۰
با وتن
بسم الله الرحمن الرحیم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۲ ، ۰۸:۱۸
با وتن