خدای امیدوار
و هر کودکی هر روز با این پیام به دنیا می آید که خدا هنوز از انسان نا امید نیست.
رابیندرانات تاگور
امروز یک کودک در خانواده ی ما متولد شد. کودکی که نویدش را روز فوت پدرم دادند. آن روز فکر می کردم که خدا قبل از این که بگیرد، می دهد... امروز همان کودک را دیدم. خواهرم را دیدم که از ته دل می خندید و موقع خندیدن، دندان های عقبی اش را می دیدم. چقدر مادر شدن زیبایش کرده بود. چقدر دوست داشتنی شده بود. چقدر خدا جریان داشت....
در بیمارستان، اتاقی بود و پنجره ای داشت که هرکسی که از جلویش بر می گشت، بی اراده تا مدتی لبخند می زد. ما هم یک نفر را دیدیم که همین الان از پیش خدا برگشته بود... آن لحظه بود که من بعد از مدت ها بوی خدا را شنیدم. بوی زندگی را. بوی حیات را. بوی امید را...
فکر می کردم که اگر همه ی آدم ها یک روزی این قدر زیبا بوده اند و این قدر مادرهایشان را زیبا کرده اند و به قول زن عمو، مادرشان از قوت امیرالمومنین، نیرو گرفته، چقدر همه شان را دوست دارم و چه قدر همه شان زیبا هستند...
احساسات زیادی داشتم. از بیمارستان که بیرون زدم، از کیفم عینکی را برداشتم که بیشتر از این که به درد روزهای آفتابی بخورد، به درد روزهایی می خورد که می خواهم در خیابان و اتوبوس گریه کنم...
سلام
خوشحالم برااات زیاااااااااااااااااد
خیلیییییییییییییی تبریک رَفیییییق....
چه احساس خوبی واقعا...
چقدر خوب نوشتی..
اتاقی که هرکی ازش برمیگرده لبخند رو لبشه..!
ان شاءالله سالم و با ایمان بزرگ بشه این آقا پسر ِ همنام حضرت امیر(علیه السلام)
یاحق