باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

1.

این روز ها خودم را برای یک سفر  آماده می کنم

سفری کاملا متفات با همه ی سفر هایم و ....اصلا شاید با همه ی زندگیم

دارم برای سفری اماده می شوم از آن دست سفر هایی که می شود زندگی را به قبل و بعدش تقسیم کرد

از سفر های از نوع دل...نه دل نه...از نوع دل هایی که هری پایین می ریزد و تهش غنج می رود...دارم برای سفری آماده می شوم که از جنس چیزی شبیه رویاست...شبیه همان خوابی که چند وقت پیش دیدم

 

دارم برای کربلا آماده می شوم

دیروز دوستم گفت من نمی خوام به کربلا بروم دوست دارم عاقل بشوم بالغ بشوم...

ولی من می دانم که کربلا از جنس عقل نیست از جنس بلوغ نیست...هیجان می خواهد٬عشق می خواهد

می ترسم صبر کنم عاقل بشوم بالغ بشوم ولی خدای نکرده این هیجان بشود عقل...این شور بشود منطق

و من می ترسم از آن روزی که آنقدر حسابگر خوبی باشم که یادم برود من با حساب و کتاب بزرگ نمی شوم٬ بزرگ شدن های هر کس همان قسمت هایی است که بی منطق است و شور است و عشق...

دلم می خواهد تمام عقل هایم را زمین بگذارم...با کله ی خراب بروم...دلم می خواهد بی منطق شوم و بی حساب و بی کتاب...من عشق می خواهم...می خواهم دو دوتایم این بار هزار بشود...میلیون بشود...اصلا بی تهایت بشود...

این روزها سعی میکنم دعاهایم یادم نرود تا نکند بروم و دست خالی برگردم اما هر بار که فکر میکنم...اصلا انگار من هیچ حاجتی ندارم...فقط می خواهم بروم...ببینم...عشق می خواهم...شفاعت و لطف و کرم نمی خواهم...عشق بدهید...من عشق می خواهم...کسی این روزها منطق نمی برد؟؟؟

منطقم به حراج...

عشق بدهید...




2.

چندبار تصمیم گرفتم از بزرگترین اتفاق زندگی ام بنویسم

از سفری که حرفش را زدم

نه اینکه بخواهم سفرنامه بنویسم

یا بخواهم هنرنمایی کنم

یا دنبال شاهکار ادبی باشم

نه ...خواستم بنویسم تا هرچند بار یک بار بخوانم و فراموش نکنم این دوران را

که میدانم هر زایری که برمی گردد یک سفیر است

و من می خواهم شروع کنم این سفیر نامه را

که با سفرنامه فرق دارد

من سفری داشتم که نه گفتنی است نه تعریف کردنی

بلکه فقط در حد یک سفیر می نویسم

و شروع می کنم بی آنکه بدانم قرار است یک صفحه باشد یا یک کتاب

یا چندجلد کتاب

از روز حرکتم شروع میکنم

نه از روز قبل از حرکت

من برای کارهای جانبی که حوصله ی گفتنش را ندارم راهی یزد شدم

خیلی حس عجیبی بود

و به دلیل عدم هماهنگی شدید پس از آن راهی اردکان شدم

ته دلم رخت می شستند و چنگ می زدند

حس واقعا عجیبی بود

همدمم شده بود عموکریمی خواهرزاده ام...

نمی شه باورم...که وقت رفتنه...تموم این سفر...بارش... رو شونه ی منه

کجا می خوای بری؟چرا....منو نمی بری...داداش....این دم آخری....چقد...شبیه مادری...

که هنزفری توی گوش اشک می ریختم بدون ترس از حرف مردم که چه آهنگی انقدر اشکش را در آورده

استرس رفتن...حس خوب برگشتن به خانه با مینی بوس های فکسنی(که قبلا گفته بودم)...با حس ادامه دار شدن این فراق...با حس اشتیاق رفتن...با حس دلسوزی برای تنهایی مادر...همه و همه رخت شده
 بود که چنگ می زدند ته دلم

به خانه رسیدم...گریه بی دلیل و شاید گریه از سر حسرت...گریه ...گریه...

اصلا همینجور اشک هایم پایین می آمدند

بی آنکه روضه ای بخواهم

یا غم داشته باشم

یا ترس

یا فشار....

در حاشیه باید بگویم من یکی از سرسخت ترین افرادی بودم که میگفتم چرا دین ما همه اش گریه و اشک و آه است

ولی خدا را شاهد میگیرم که گریه های این مدتم یک ذره طعم حال خرابی نداشت و انگار که از سر شادی درونی محض محض بود

یک ذره اذیتم نکرد

یک ذره ناراحتم نکرد که عجیب راحت بودم



3.

صبح بلند شدم و به سمت یزد حرکت کردم...

تازه داشت باورم می شد دارم کجا می روم...

تازه داشتم با حقایق روبه رو می شدم

به سمت دانشگاه رفتم...هنوز هم همدمم همین عمو کریمی بود...

اصلا انگاری نمی شد که چیز دیگری احساسم را شریک شود

به سمت شهدای گمنام دانشگاه راه افتادم

این شهدا را خیلی دوست دارم...چون تقریبا هم سن من هستند

هربار که دست می گذارم تا فاتحه بخوانم توی فکر فرو می روم که چنددرصد حاضری جانت را بگذاری کف دست آرزوهایت را بیندازی دور,دور رویاهایت خط قرمز بکشی...دانشگاهت را ول
 کنی,خانواده ات را بگذاری کنار,جوانی ات را تقدیم کنی؟...

و جوانی برای من یعنی علی اکبر حسین

که با اینکه جوان است می رود...اینکه خیلی هم زود می رود میدان

نمی گذارد خدا خدا کند که جنگ تمام شود بعد برود...که من پسر امام مردم هستم از نسل پیامبر و علیم...جامعه به من نیاز دارد...پدرم مرا می خواهد...ولی زود می رود...و من هر بار که بحث جنگ
 می شود و بحث شهادت...دارم توی وجودم با خودم کلنجار میروم

که شاید زنده من بیشتر به درد بخورد...که مملکت که اگر همه بروند شهید شوند معلوم نیست کی بسازدش

و جوانی ام و زندگی ام می شود مانعم ...

و عاشق عاشورا هستم بیش از همه برای اینکه همه از خودشان می گذرند

یکی از جوانی اش...یکی از جوانش...یکی از نوزادش...یکی از همه ی زندگی اش....این از خود گذشتن را من ندارم...این فرق بزرگ بین من و عاشورایی هاست...که ترک محرم و عمل به واجب را راحتتر می
 پذیرم...و حتی شاید مستحب و مکروه را هم در نظر می گیرم ولی این خوب معمولی شدن را نمی پسندم

وقتی دستم را روی سنگ قبر یک شهید 19ساله می گذارم...خوب فوق العاده را حس می کنم...نه یک خوب معمولی...و حس حقارت همه وجودم را میگیرد...آرزو میکنم کاش او برای من فاتحه می خواند که من
 محتاج ترم و مرده تر...

و این سفر مرا به دنیای فوق العاده ها می برد...خوب فوق العاده آدم را می گیرد...عظمت میگیرد آدم را...و من می روم تا حقارتم را درک کنم...که عاشق شوم...آدم همیشه عاشق بی نهایت است و
 عظمت...راه افتاده ام برای عشق...برای عاشقی...سفر من سفر فوق العاده هاست...برای اینکه عاشقم کنند...




4.

نزدیک حرکت است

لحظاتی که حالا آرزوست و حسرت

زیارت عاشورا میخوانم...برای تو حسین بابی انت و امی...نه ...برای خود غریبم می خوانم...برای من که میترسم ...خیلی که به خودم مطمئن باشم خودم را از شمر جدا میبینم یا میگویم من قساوت حرمله را
 ندارم ولی قول نمی دهم که جز آن هایی نباشم که کل میکشیدند...حتی اگر این قول را بدهم دیگر اصلا مطمئن نیستم جز آن هایی نباشم که در خانه ها را محکم بستند...

دوستم زنگ میزند...مادرش التماس دعایی میگوید و حرفی می زند که عجیب دلم را می لرزاند...از من پرسید هوایی یا زمینی؟گفتم زمینی...گفت چه بهتر...چه خوب که آدم برای امام حسین زجر
 بکشد و به زحمت بیفتد...آنقدر حرفش برایم جذاب و دل نشین بود که همانجا دعا کردم خدایا من تا می توانم زجر بکشم...

سوار میشویم...پرچم بوی بهشت را می زنند جلوی ماشین

دیگر باورم می شود دارم کجا می روم

دیگر مطمئن می شوم...

دارم میروم بوی بهشت را بفهمم و دیوانه شوم...

توی راه رفتن فقط یک حسرت با آدم هست

حسرت فراق...

و توی راه برگشت همه اش حسرت است...حسرت به تعداد لحظاتی که سپری کرده ای به تعداد جاهایی که دیده ای..راه رفتن برای من فقط چندتا تعریف کردنی دارد

یکی اینکه خدا عجیب دعایم را مستجاب کرد...که فکر میکنم برای هیچ کسی توی اتوبوس به اندازه من نبود ...و از این بابت خیلی باید شکرگزار باشم...یادم نمی آید تازگی ها انقدر حالم بد
 شده باشد...گرما حالم را خیلی خراب کرد...وحشتناک

و هی با خودم گفتم این بیابان را می بینی؟اینجا حالا پیشرفت کرده اینجا نتیجه هزار سال و اندی تمدن است...اینجا را با آنجا مقایسه نکنی ها...نکند جرات کنی خودت را با بچه های
 امام حسین مقایسه کنی

که روی خار دویدند و تازیانه خوردند و داغ پشت داغ کمرشان را شکست

یک دفعه نگویی به یاد اسرا که تو نه دامنت آتش گرفت نه سوار شتر بی جهاز شدی

نکند خیلی برای خودت کسی بشوی و خودت را مثل عاشوراییان بدانی که تو هی داری آب میخوری و نمی جنگی و زره تنت نیست و بالای سرت کولر است

هی گفتم هی حالم بد شد و هی گریه کردم...

چقدر حال بد خوبی بود...آنقدر حالم بد بود و آنقدر حالم خوش بود که نمی دانید...

توی اتوبوس بودم که برنامه سفر را گفتند

اول سه شب نجف...بعد کربلا

یعنی چقدر حالم بد شد وقتی نجف را فهمیدم

وقتی فهمیدم هنوز هم این حسرت ادامه دار می شود؟حسرت حسین ...بابی انت و امی

و توی راه یک چیز دیگر هم داشت...وقتی برگشتم یک نفر را دیدم که گفت برای سفر هوایی کربلا آماده می شوم...و من از ته دلم برایش متاسف شدم

حالا با خودم می گویم هیچ وقت حتی اگر حالم هم بد باشد خودم را زود نمی رسانم...کسی که با هواپیما می رود اشتیاق کمتری را تجربه میکند نسبت به امثال من

و خوش به حال پیاده ها...

اشتیاق حسین کم چیزی نیست که بشود به راحتی از آن گذشت ...که بشود راحت نا دیده اش گرفت

کربلا هیچ چیزی نیست جز احساس

نجف هم همینطور

و کاظمین

وگرنه یک شهر کثیف نا امن با یک قبر مگر چیزی برای گفتن دارد؟

کربلا سراسر عشق است و احساس

اول اشتیاق بعد حیرت و بعد حسرت

اگر با احساس رفتی برگ برنده دست توست وگرنه حیف از وقت و انرژی و سرمایه...




5.

نجف...نجف شهری که برای من فراق بود و فراق

و بعد از آن تازه فهمیدم فراق یعنی چه؟


اصلا با این سفر بعضی کلمه ها برایم معنی شد


مثل عشق...مثل حسرت...مثل آرزو...مثل همین فراق...مثل زندگی...مثل حال خوب...مثل بهشت...نه ...مثل بوی بهشت


این روزها با اینکه مدتی گذشته است هنوز هرروز یک کلمه عجیب برایم معنی میشود


کلمه ی حسرت...توی زندگی ام به هیچ چیز انقدر حسرت نخوردم که حالا به بخشی از زندگی خودم می خورم...


نجف...


وارد نجف شدیم...چند شب قبل خواب دیدم که دارم خیلی گریه می کنم


اول  کربلا و بعد چند شب بعدش خواب دیدم که توی نجف گریه امانم را بریده...آن روز نفهمیدم چرا نجف؟چرا گریه با نجف؟من که حسین را خواستم...من که برای حسین می روم...بابی انت و امی...


از هتل بیرون زدیم


خواب هایم عجیب رشک برانگیز بود


گریه...گریه تا سرحد مرگ...نه...تا سرحد زندگی...گریه از دست خودم...


کسی که رفته می داند آنجا این چشم نیست که گریه میکند


آنجا روح گریه می کند...روح هم مغز ندارد که فکر کند...و فقط گریه میکند... تا جایی که جسم کم می آورد...جسم از حال می رود...جسم کم می آورد...وروح همچنان گریه می کند


اصلا جسم اشک نمی ریزد....ولی روح گریه می کند...توی کربلا خیلی کم اشک میبینی


ولی اگر دقت کنی می بینی که روح ها همه دارند زار می زنند


  آنجاست که روحت را لمس میکنی...بیشتر از جسمت...


نجف...خواب های رشک برانگیزم...سرم را زیر می اندازم...نگاه نمی کنم به گنبد مولا...می گویم من آمده ام زار بزنم...نکند بگویی گناهکار قسی القلب است و قسی القلب چشمش خشک؟من طاقت

 ندارم...من نیامده ام سوغاتی های جورواجور ببرم و حاجت های جورواجور بگیرم


من برای یک چیز آمده ام...عشق...بده و دیوانه ام کن...سرم را بالا نمی گیرم حرف هایم طعم حسرت دیدن گنبد را دارند


اصلا آمدم که تا سرم زیر است حاجت بگیرم


حاجتم همین است...مجنون بشوم...گریه کنم...زار بشوم و پریشان...


و با حسرت بروم خانه و تا آخر عمر توی زندگی ام مثل مجنون آواره باشم و معشوقم تو باشی و عظمت تو


و هیچ چیزی نمی خواهم


شفاعتم نکردی نکن بگذار با گناهانم برگردم ولی بگذار که عاشق باشم و زار...


و همه ی ذهنم می شود رویای ظهور...اصلا سفر به گنبد و ضریح معصوم این همه دیوانه کننده است ...خدا معصوم زنده مان را برساند


و هیچ آرزویی توی ذهنم نمی ماند...هیچ هیچ...انگار که عظمت ندیده نمی گذارد...که من به حقارت فکر کنم...


انگار هیچ گذشته ای ندارم


انگار تازه متولد شده ام...


سرم را که بالا می گیرم...گنبد طلای مولا را از سر کوچه می بینم...وای اینجاست نجف؟اینست علی؟تویی همای رحمت ما؟...


و حالا دیوانه وار می نویسم...


دیوانه وار که با حیرت وارد شدم...و اصلا انگار همین حیرت مقدمه ی حسرت بود...


رفتیم جلوی بارگاه...


ایوان نجف عجب صفایی دارد....حیدر بنگر چه بارگاهی دارد


وای که چه عظمتی


نجف همه اش عظمت است...همان خوب فوق العاده...نه بهتر است بگویم فوق العاده ترین خوب...


آنقدر ایوان زیباست که توصیف کردنی نیست


اصلا انگار باید حضرت علی یک عظمتی داشته باشد که بقیه نداشته باشند


اصلا این بارگاه...انگار واقعا بوی بهشت می دهد


و آرزو می کنم دیدن بارگاهت را این روزها


که فکر می کنم من همان روز متولد شدم


همان لحظه


که بارگاهت عجیب گرفتم


و منی که بعد از یک شبانه روز و اندی توی اتوبوس نشستن حالم به شدت بد بود...نمی توانستم لحظه ای بایستم...و بعد به سختی خودم را نگه داشتم به یاد مولایی که به سختی خودش را نگه داشت

 تا دل زینبش نشکند...که سم مهلک بود ولی ایستاد و خودش....


درد دارم...درد داشت...بی مولا شدن درد دارد...


می ایستم و اذن دخول می خوانم ءادخل یا مولای؟و می گویم اگر بگوید نه؟!!


فکرش هم وحشتناک است...خودم از خودم فرار می کنم...من لیاقت ورود را در خودم نمی بینم...


و با شرمندگی تمام و سرتاپا خجالت وارد می شوم...


اینجا جاییست که فکر می کنم خیلی وصله ی ناجوری هستم بین کسانی که لیاقت ورود پیدا کرده اند...سرم انگار نمی تواند بالا باشد...جایی که خودم با خودم روبه رو شدم


و بد لحظه ایست لحظه ی پشیمانی...


یکی از دوستان می گفت ما حتما چیزی در گذشته داشته ایم که به خاطر آن اینجاییم...گذشته ام را که زیر و رو می کنم نقطه ای نمی بینم که در این حد باشد... با خودم می گویم حتما یک سری

 هستند که لطف زیاد شامل حالشان می شود تا بلکه راهشان که با هیچ چیزی به صراط مستقیم شباهت پیدا نکرد بلکه با این سفرها نردیک شود...خودم را برانداز می کنم...حتما از همین دسته

 هستم...ولی شرمندگی بد آزار میدهد...بد




6.

وارد می شوم به یک حرم خلوت...و با دستم می گیرم ضریح ناشناسی را

قبری را می بینم...قبر مولایم را ...که باورم نمی شود...تا ساعت ها چندمتری ضریح می نشینم و با حیرت دستم را تکیه گاه سر گیج و هاج و واج مانده ام میکنم و می گویم واقعا تو علی هستی؟

یا علی...یا مولا

که علی من علیست که حضرت و امام بزرگش نمی کند

علی,علیست...علی اعلی...

که این ها مرا بزرگ میکند که کوچکم و ریز

و علی را خدا بزرگ کرده است...که هرچه حضرت میاورم سرش انگار دارم فقط دور می زنم

او علیست....

که «اول گنده نامی است و بعد گند نامی و بعد گم نامی....

خوشا گم نامان...طوبی للغربی»*

که علی گم نام است...که علی را خدا می شناسد و بنده هرچه که بالا و پایین کند این شخصیت را هرچه بیشتر گم نامی را درک میکند

و تو علی با گم نامیت دیوانه می کنی

با نامت چه میکنی؟

عاشقانه در حیرتم...در حیرت عظمت و روحم عجیب زار می زند و جسمم آرام گوشه ای کز کرده است و انگار این حیرت بد آزارش می دهد...

لحظه ای که خودم را توی حرم پیدا کردم یک عالمه احساس نفسم را بند آورده بود...یک عالمه عشق به من حمله کرده بود

اصلا از طاقت من خارج بود...و بعد از سفر نه احساس ها گفتنی است و نه حجمش...

اولش گفتم حقارت من گفتنی است...اما هرچه فکر کردم دیدم اندازه حقارت من هم نگفتنی است

حالا به یاد دوستی می افتم که بعد از سفر گفت خیلی خوب بود...خیلی خیلی خوب بود...اصلا واقعا خیلی خوب بود...و من نفهمیدمش

و حالا می فهمم که چقدر این زبان و این جسم کم است برای گفتن

ولی روح آدم خیلی خوب حرف می زند

امروز که داشتم از مسجد بیرون می آمدم یک دفعه همسایه خاله ام را دیدم

هی....

یادم آمد موقع رفتن در حالی که ساکم دستم بود سر کوچمان دیدمش...

گفتم که دارم میروم...گفت می بینمت...من هم می آیم سه روز دیگر

و امروز بعد از آن سه روز قبل دیدمش....

گفتمش زیارت قبول....گفت دیدی تمام شد؟

و هر دو انگار هم درد پیدا کرده باشیم,بغض کردیم و توی خودمان له شدیم و مچاله شدیم...

هر دو از خانه و از زندگی فرار می کردیم

هر دو طاقتمان طاق شده بود و کم آورده بودیم....

نرفته یک درد دارد و رفنه فقط درد است و درد و درد....
و یک دفعه میترکد از این همه درد....
و من هیچ نگفتم و او هیچ نگفت اما روحمان ساعت ها و روزها و سالها باهم حرف زد

هنوز که همسفرهایم را میبینم هیچ نمی گویم فقط روحمان آنقدر باهم همدردی می کند که جسممان در مقابلش زانو می زند و سکوت می کند

سکوتی به علامت رضا

رضا از رفتن و رضا از همین حسرت که حسرتش هم عالمی دارد...

دنیا بوی تعفن می دهد بوی بهشت بدهید...بوی بهشت میخواهم تا چشم کورم را باز کند...بوی پیراهن معشوق می خواهم...
* از کتاب قیدار رضا امیرخانی




7.

مسجد حنانه...

حنانه مسجدی که وقتی سرهای شهدای کربلا را دید ناله سر داد

حنانه یعنی بسیار ناله کننده

آنجاست که نفس ادم بد می گیرد...از مصیبت "مصیبه ما اعظمها و اعظم رزیتها فی الاسلام و فی جمیع السماوات والارض "...احساس می کنی داری از فشار مصیبت منفجر می شوی...

و انگار مسجد گرچه آرام نشسته اما هنوز دارد ناله می کند...

و آنجاست که حس می کنی دیگر نمی خواهی آرام گریه کنی می خواهی از فشار داغ...و از حرارت در قلبت ناله کنی...بلند بلند...های های...

و لمس کنی اشک های مسجد را که کنارت دارد با تو هم دردی میکند...چه دردی دارد مصیبت حسین...




8.

صبح زود بعد از نماز حرکت می کنیم از نجف...با یک عالمه سوغات
سوغات های خیلی ارزشمند
حالا با خودمان چیزهایی می بریم که آنقدر ارزشمند است که با دنیا هم معامله نمی کنیم
با اشک چشم می رویم
سوغات عشق می بریم
سوغات حسرت می بریم...
می بریم و میدانیم که اینها در حد ما نیست
در حد همانهاییست که دادنمان
در حد لیاقت ما نیست
در حد کرم آنهاست
راه می افتیم با حسرت
و با خودم فقط حسرت دارم...آنقدر که فقط دوست دارم برگردم
به نجف
نه کربلا می خواهم...نه مکه ...نه بهشت و نه هیچ جای دیگری...
من علی می خواهم
آنقدر اشک می ریزم که خوابم می برد و خواب نجف را می بینم ...بیدار می شوم و دوباره خوابم می برد و دوباره خواب نجف را می بینم...
و دوباره خوابم می برد...
بیدار می شوم...
می رسم به کربلا...
اینجا آخر رویای محرم های من بود
وقتی که می خواندیم
کربلا کربلا...قرارمون یادت بمونه...میایم زیارتت دوباره

ولی من همه ی احساساتم و رویاها و آرزوهایم به نجف ختم می شود...برم گردانید...

هنوز به هتل نرسیده ام...وارد هتل می شوم...خیلی ها دارند دیوانه وار گریه می کنند و له له می زنند...ولی من هنوز پر از حسرتم...
حسرت ایوان طلا...برم گردانید

نه دوش میگیرم نه استراحت میکنم...با حال زارم راه می افتم
برای نماز ظهر ...نماز شکسته ی ظهر...نماز ظهر...نماز ظهر توی کربلا...نماز ظهر...
نماز ظهر را باید آنجا بخوانی تا احساسم را بفهمی
می روم به سمت همه ی شعر هایم...
به سمت زمزمه هایم...به سمت عکسی که مادرم سالهاست که پایش گریه می کند...می روم به سمت محرم و صفر...به سمت بخش زیبای زندگیم...
می روم به سمت حرم
و من نمی توانم بغضم را بشکنم
بغض خفه ام میکند
آدم دنیایی و اهل معامله ای هستم...روسریم ام را می کشم توی صورتم سرم را زیر می اندازم و پای زایران را دنبال می کنم
و می گویم از کیلومترها آن طرف تر آمده ام
روحم را آورده ام...روهم تشنه است...آب می خواهد...اشک میخواهد.شور است؟اتفاقا نمک هم می خواهد...می خواهد نمک گیر شود...
نگاه نمیکنم مگر وقتی که دارم زار می زنم...
بغض خفه ام می کند دریغ از یک قطره اشک...این جا بد آب را بستند...تشنه ام...
نماز ظهر را می خوانم نه گنبد دیده ام نه گلدسته نه حرم نه شش گوشه...
دوستانم بعد از نماز دیوانه وار وارد می شوند بعضی زبر بغل دیگری را گرفته اند...بعضی را می برند سرم می زنند و من بغض بیچاره ام کر...ده...نه من با شما بی چاره نمیشوم

دوستم وارد می شود




9.

وقتی که رفتی...یک جا دلت گیر می کند...هر کسی یک جایی...یک نفر توی حرم امام حسین...یکی توی بین الحرمین...یکی توی حرم حضرت علی
و این دلت ,سخت ترین لحظه ی سفرت را می سازد و چه بسا...سخت ترین لحظه ی زندگیت
خانه که رسیدی دلت می خواهد فرار کنی و برگردی همان جا
جایی که واقعا حس می کنی داری فصل جدیدی از زندگیت را شروع می کنی
نمی دانم شما به عشق قبل از تولد اعتقاد دارید یا نه
ولی من می گویم قبل از تولدت با فطرتت عاشق می شوی...وقتی که نه می دانی زشتی چیست نه می دانی بدی چیست...و نه چیزی از عادت و هوس می دانی
و بعد می آیی روی زمین
و هی دنبال عشقت می گردی...هی می خواهی پیدایش کنی...چون بخشی از خلقت توست...و بخشی از ذات تو...
و من بعد از نوزده سال در به دری و گشتن...بلاخره یک جا دلم عجیب گیر کرد
واقعا حس کردم این عشق را توی وجود من گذاشته اند و من در حد این عشق ها نیستم
من کجا و معشوق کجا؟

شب آخر نجف توی صحن حضرت علی بودم
نماز را که خواندم یک لحظه به خودم گفتم فردا...یک هفته بعد...یک ماه بعد...یک سال بعد...من کجا هستم
کی اینجا دوباره نصیبم می شود؟
کی دوباره این ایوان را خواهم دید؟
و همان جا بود که دلم برای ایوانش تنگ شد...برای این هجوم احساس
گفتم نمی بینم؟؟
واقعا نمی بینم؟
داشتم خفه می شدم...
نشستم جلوی ایوان پای نوحه های از ته دل یک ذاکر دل سوخته
که از ته دل برایش خواند و خودش زار زار گریه کرد...
با دوستانم قرار بازار رفتن داشتیم
لغوش کردم...از جایم جم نخوردم
اصلا از قدرت این دوتا پا خارج بود که بلند شود
نشستم و بدون این که حاجتی جلوی چشمم را گرفته باشد مثل یک داغ دیده ساعت ها زار زدم
داغ ندیدنت هنوز هم می سوزانتم
داغ کمی نبود...داغ فراق
زهر هجر جگرم را می سوزاند
سر جایم تکان نخوردم
با تمام وجودم زار زدم جلوی ایوان طلایت که به نظرم زیبا ترین قسمت دنیاست
آنجا بود که معشوق فطری ام را با تمام وجودم لمس کردم
و در آغوش کشیدمش
و حالا باید آغوشش را رها می کردم و می رفتم به جهنم زندگی ام...
می توانستم؟
آیا اینها در حد توان من بود؟

باید به هتل می رفتم
با بی میلی راه افتادم
ساعت حدود هشت و نیم بود
توی راه هتل مسیول کاروان مرا برد به بازار
برای همراهی با بقیه
از بازار متنفر شده بودم
از بهترین جای دنیا بروی بازار آن هم چند ساعت مانده به حرکت...
توی مغازه ای مداحمان را دیدم...حاج آقا نفست گرم...که نفست همدمم شد...داشتی تمرین می کردی...نشستم و پا به پایت از هجر نالیدم و از وصل بالیدم...
نفست حق...که نجاتم دادی از این وصله ی ناجور خرید توی آن شرایط...

بر می گردم از هتل...یا بهتر است بگویم از هتل فرار می کنم...هیچ چیزی نمی خواهم...فقط می خواهم بروم جلوی ایوان...
می آیم رو به روی معشوق فطری ام
هنوز هم که می نویسم بغض دارد خفه ام می کند
می خواهم بر گردم به همان بهشت واقعی...
دیشب خواب نجف را دیدم که داشتم توی صحنش نماز می خواندم نمازم هم مثل قلبم شکسته بود
نیاز داشتم به خوابش...
تمام آرزوهایم شده تکرار همه ی آن لحظه های ناب
آن شب تا صبح ساعت ها گریه کردم و زار زدم
می خواهم زندگی ام را بدم و آن لحظه و آن آغوش را پس بگیرم
تا صبح رفتم توی حرم و آمدم توی صحن
آن جا بهترین احساسات زندگی ام را تجربه کردم
مثل پرنده ای که هر روز بالهایش را ببیند ولی نتواند پرواز کند ولی بلاخره پرواز می کند...پروازش می دهند...
رها می شود...خوش بحال پرنده ها...
خوش بحال لحظه ی پرواز
مداحی های از ته دل را یادم نمی رود که چقدر توی صحن ها زیاد بود...آن شب هم چه خوب حالی به ما دادند

آن شب با انگلیسی دست و پا شکسته حرف هایم را به خادم حرم فهماندم انگار که با این که ملیتمان با هم فرق داشت و زبانمان متفاوت بود ولی عجیب هم دیگر را می شناختیم
و انگار سالها بود با هم صمیمی بودیم
و من غربت را بعد از سفر بیشتر توی 
خانه ام تجربه کردم

نزدیک اذان بود و برای من شمارش معکوس مرگ...
یک دفعه دوستی را دیدم...گفت که تازه رسیده است...و من از حسادت که نه...از حسرت به حالش...مردم...و نه من حرف زدم و نه او...هر دو از عظمت سکوت کردیم و پا به پای هم با اشک حرف زدیم....
اذان را که گفتند بیشتر احساس نابودی می کردم
و خودم را برای وداع آماده کردم...حس می کردم با حاجت برمی کردم با با حاجت روا شده ی اشک چشم در حیین گناهکار بودنم...
به جرات می گویم سخت ترین لحظه ی زندگیم همان لحظه ی وداع بود که باید برمی گشتم و دل می کندم
می خواستم همان جا بمیرم و همان جا خاکم کنند...اصلا نمی توانستم حرکت کنم
دلم را گذاشتم پیش خودش و راه افتادم...بی دل
و زار زدم و زار زدم و زار زدم
و برگشته ام و همچنان زار می زنم
وقتی به سر کوچه رسیدم و باید چشم بر می داشتم و رو بر می گرداندم و می پیچیدم به دنیای پست قبلم

چشم بر می داشتم از این "السلام علیک یا اباالحسن سبز

رفتم...برگشتم...زار زدم...

رفتم...
برگشتم

رفتم

برگشتم

کاش دیگر هیچ وقت نمی رفتم
کاش می گفتند بمان ...خاک پای ما...نوکر ما
نگفتند
برگشتم و هنوز دارم زار می زنم



10.

نماز ظهر را که خواندیم مثل همیشه وعده بعد از نماز جلوی حرم پیش پرچم سبز بوی بهشت...

"همیشه"...طوری می گویم همیشه انگار سالهاست می آیم و می روم و وعده می کنم...

چند روز بیشتر نبود...سه شب نجف...سه شب کربلا...و بعد یک شب کاظمین

ولی انگار که این هفت شب "همیشه" ی من بود...و حالا همیشه ام شده حسرت

هر بار که این کلمه ی تکراری را می نویسم به خودم می گویم بین نوشتنت اینقدر تکراری نیاور...ولی هر بار مو به تنم سیخ می شود(راست می شود؟)...بغض می کنم و حسرت...همیشه حسرت...همیشه ام حسرت است...همیشه ی همیشه ام

وعده جلوی حرم بعد از نماز پای حاج آقا  مثل همیشه

این جا جایی است که بار ها دیده ام اما نه به این فاصله...یک ایوان طلایی...با یک جمله که گرچه کوچک نوشته ولی خیلی بزرگ است

حسین منی و انا من حسین

توی کربلا بعضی از چیزها را که بار ها دیده ای شنیده ای و خوانده باز هم می بینی می شنوی و می خوانی...ولی انگار خیلی فرق دارد...خیلی فرق دارد...

توی خانه راس مرفوع داغ نبود...ولی اینجا نابودم کرد...مثل همین جمله"حسین منی و انا من حسین"

و بعد همه ی مسلمانها می آید جلوی چشمم که مثل همان صاحب حدیث نماز می خوانند و روزه می شوند و قرآن تلاوت می کنند...بعضی حتی به غزوه می روند...

و بعد این جمله یادشان می رود...و بعد خودم یادم می آید که مسلمانم...و نکند یادم برود...نکند یادم برود امامم را...معصوم زنده ام را...که نکند من هم با همه ی مسلمانی ام جمعه بیاید و برود و یادم برود که کم دارمش...و تا نیاید من نمی توانم به خیلی چیز ها برسم

آتش را گذاشته ام کف دستم...فکر کردم آسان است...و توی این هیاهو هی این اتش از دستم می افتد...هی جلزوبلز می کند...هی فوتش می کنم...

نکند یادم برود؟ که آتش را او باید سرد کند...با دعاهای بارانی اش...سرد کن پسر رسول خدا...سرد کن آتش را...آتش کف دستم می سوزانتم...داغ مادرت هم هست...داغ سیلی...داغ میخ آهنی...داغ محسن...داغ فرق شکسته...داغ سر بریده،گلوی چاک چاک،دست جدا شده، داغ پشت داغ...سرد کن آتش ها را...سرد کن منجی

همه را سرد کن...ولی یکی را بگذار باشد...اصلا همه را بردار بگذار جای این یکی

این یکی که لقتل الحسین است...فی قلوب المومنین(مسلمین)

این یکی که جلوی حرم...

کلمه کم آورده ام،ادامه اش سخت است

جلوی حرم...

واقعا من جلوی حرم نشستم؟ باور نمی کنم...جلوی حرم حسین بابی انت و امی؟؟

بعد از نماز جلوی حرم...نفست گرم حاج آقا...چه حالی به ما دادی

این گریه با همه ی گریه های زندگیم فرق داشت...جلوی حرم بنشینی و برایش گریه کنی

جلوی حرم بنشینی و بگویی السلام علیک یا اباعبدالله

که چند متری قتله گاه باشی... اصلا این زمین و این زمان فرق می کند

این زمین داغ تر است

زمینی که حتی خاکش هم با تمام خاک ها فرق دارد

حسین...شاید همه ی عمرم قرار است در حسرت همان اشک بمانم

جلوی حرم...

چند متری قتله گاه

این روزها حالم که خیلی بد می شود چشمم را می بندم و می نشینم جلوی حرمت و بعد با تمام وجود لذت می برم

 

 

نشسته ایم...خدام جمع می شوند....به صف می ایستند...جلوی ما با لحن سنگین با زبان حماسی عرب برایت می خوانند...با زیارت امین الله شروع میکنند و دعای فرج می خوانند و سلام می دهند...

انگار برای من می خوانند

که دلم پیش امین الله است و امام زمان کم دارم...زمانم امام می خواهد...همیشه ام امام حاضر می خواهد

و بعد همه برایت شعر می خوانند

آنقدر با تمام وجودشان می خوانند که میخکوب شده ام...و لذت می برم...تن و بدنم می لرزد از لبیک یا حسین گفتنشان...

لبیک یا حسین


از اینجا دانلود کنید




11.


توی حرم حسین نشسته ام

دلم پر می کشد می رود

دنبال دلم بی اراده راه می افتم

دارم بال بال می زنم ... دلم رفته...پشت سر دلم می دوم

بین الحرمین را رد می کنم... بازرسی را رد میکنم...دنبال دلم می دوم

نمی دانم چرا 

ولی دلم بی قراری می کند

اصلا احساساتم عجیب است

انگار نمی توانم آرام باشد...

می دوم و می روم

می خواهم برسم تا آرام شوم

انگار این بی قراری از من نیست

از حسین می دوم

 

ومی رسم

السلام علیک ایها العبد الصالح

و مطیع لله و رسوله

سلام بر تو بنده ی مومن خدا

سلام بر روح تو

سلام بر بدن تو

سلام بر دست قطع شده ات

سلام بر چشم خونبارت

سلام بر تو مطیع خدا

سلام بر تو بنده ی خدا

سلام بر تو که ادبت و رسم جوانمردی ات ما را به حیرت فرو برد

جوانمرد... سلام بر تو جوانمرد

 

که تا اوج که رسیدی یادت نرفت هنوز هم تشنه ها هستند

که تا عرش که رسیدی گفتی مادر من خاک پای مادر حسین است

که تا خدا که رسیدی گفتی از بچه ها شرمگینم

که می دانستی عدد لشکریان را

ولی رفتی تا برای کودکان آب بیاوری

کودکانی که هیچ جای جنگ نبودند و همه جای جنگ بودند

که می شناختی همه ی دشمنان را

ولی امان دنیا را بریدی با رد کردن امان نامه شان

امان خیلی ها را بریدی

خیلی ها

 

راه می افتم

زار و خسته

امانم بریده شده

اینجا با همه جای دنیا فرق دارد

اصلا هیچ دو جای این سفر احساسات مشابهی را تجربه نکردم

احساسات من خیلی متفاوت تر از همه ی احساساتی بود که می شناختم

فکر نمی کنم هیچ دین یا مسلکی در عین تکامل عقلی این قدر با دل مومنانش کار داشته باشد

این قدر با قلبشان راه برود

این قدر با روحشان صمیمی باشد

که وقتی به حسین فکر می کنم پر از عشق بشوم و با علی پر از حقارت در مقابل عظمت

با رضا پر از مهربانی بشوم و با مهدی پر از حرکت

احساسات متفاوت است ولی برای من هیچ حسی شاید زیباتر از احساسم به رسول الله نیست

که مخاطب خاص خداست و رحمه للعالمین

 

احساساتم فوران می کنند

روحم زار می زند و جسمم کز کرده

گوشه ی حرم می نشینم

و دلم پر می کشد برای حرم آن برادر

آنجا که می روم دلم اینجاست و اینجا آنجا

این رسم ادب است

رسم جوانمردی

وگرنه دل دنیایی من این کارها بلد نیست

هر کاری می کنم اشکی نمی بینم

شروع می کنم به حرف زدن

راه می افتم و حرف می زنم

این کار را خیلی دوست دارم

بنظرم عشق بازی محض است

توی صحن راه می افتم

از صحن رضوی و گوهرشاد تمرین کردم

و حالا توی بین الحرمین...

راه می افتم و می گویم...

از خودم

از خودش

از خودم و خودش

که چقدر سومی کمرنگ تر از دوتای اول است

از خودش و خودم...

که چقدر این یکی پر رنگ است

که او چقدر برای من هست و من چقدر نیستم

از خودش می گویم...

آنقدر از خودم خسته شده ام که از خودم نگویم

از جوانمردی اش می گویم

برای دلم روضه می خوانم

 کز کرده ام

گوشه ی حرم کز کرده ام

توی حال خودم هستم

کنار نرده ها نشسته ام

که چیزی به پیشانیم می خورد

مو به تنم راست می شود

سرم را بالا می گیرم

یک زن بلند قد...با حجاب...با قیافه ای زیبا و فوق العاده جذاب...و البته نمکین...یک قدم کنار می کشد و می گوید :"عفوا"

تسبیحش به صورتم خورده بود

نگاهش می کنم و از جذبه اش میخکوب شده ام

نگاهم را بر نمی دارم

نمی دانم چرا

ولی حس می کنم حضرت مادر را دیده ام

از حیرت هیچ چیزی نمی گویم

گردن کج کرده ام و نگاه می کنم

به این خیال دامن نمی زنم و تصویر نقش می بندد

و من هنوز مجذوب آن زنم

می رود

و من آنقدر میخکوب شده ام که حتی دنبالش نمی روم

فقط انگار عاشق شده ام

عاشق عاشق

حیران حیران

به خیالم دامن نمی زنم

این را فقط احساس می دانم ولاغیر

کز کرده ام

عاشق شده ام

احساساتی شده ام

مجذوب شده ام

مجذوب هستم

حیران هستم

 

السلام علیک یا بنت رسول الله




12.

بعضی از قسمت های سفر به درد امثال من می خورد

اصلا چه کار به امثال دارم....به درد من می خورد

به درد منی که یک آدم معمولی هستم

که گاهی با خودم می گویم کاش به دردم می خورد... که به بی دردی ام می خورد

که کاش درد داشتم

که درد این روزهایم شده همین بی دردی ام

بعضی جاها به درد من بی درد می خورد

اصلا به من درد می دهد

یکی از قسمت های کم نظیر و چه بسا بی نظیر عاشورا این است که همه مدل آدمی توی این 72 نفر هستنند

که عاشورا بتواند کل یوم شود و کربلا بتواند کل ارض شود

از نوزاد تا پیر...از سفید تا سیاه...از زن تا مرد...از فقیر تا ثروتمند...از مسلمان تا غیر مسلمان

یک قسمت حرم 72 نفری هستند که حالا آنها را نه با هیچ چیز دیگری، که با فداکاریشان می شناسیم

که یک مسیر پیدا کردند بین آن همه مسیر...یک نور بین تاریکی ها...تا خدا

و آن هم مسیر حسین بود

و آن هم نور حسین بود

سر و دست و تشنگی و زخم و نیزه و غربت سطحی ترین قسمتی است که عامه ی مردم می بینند

که قبل و بعد عاشورا به وفور یافت می شود

آنها چیزهایی را دیدند که جز زیبایی نبود که جز عشق نبود

که جز خدا نبود که جز حق نبود

اصلا اگر بود یک جای کار می لنگید

که می لنگید حرف امام معصوم که گفت باوفا ترینید...

روحشان آنقدر بالا رفته بود که سرشان بالا برود و بدنشان زیر دست و پا بیاید هم از خوشحالی بخندند

و شیرین تر از عسل بدانند

آنقدر اعتقادشان محکم بود که جلوی آن لشکر دهان پر کن، که خیلی هایشان هم به ظاهر بزرگ مسلمانانی اند...کم نیاورند

و حتی مشتاقانه به آن جنگ بزرگ بروند

و هیچ چیزی مانعشان نباشد

نه سنشان...نه زن و فرزند و خانوادشان...نه مال و ملکشان...نه موقعیتشان

 

 

و زایری که به کربلا می رود نه برای گریه ، ونه برای روضه، که برای راه به کربلا می رود

بین 72 نفر...می گردد و می گردد و یکی را پیدا می کند که برایش مایه درد باشد

برایش راه را نشان دهد

برایش الگو باشد

و کمکش کند که مانع بردارد

مانع هایی که شاید خیلی هایش هم تهش ختم می شود به همه ی مفاهیم خوب

به خانواده

به علم

به جوانی

به کارهای باقیمانده در راه خدا

بعد کربلا...وقتی به روزمره ام برگشتم...لمس کردم که فرق من و آنها زخم نیست

درد است...

من از بی دردی کم می آورم

و آنها از درد پر می شوند...

من از بی دردی سقوط می کنم

و آنها از درد تا عرش می روند

 

 

رازق...

درد را سر سفره ام بیاور



13.

بعضی ها هستند...از محرم گریه اش را می شناسند و غمش را...ولی یک چیز هایی هست که شاید گریه و غم یک درصدش هم نباشد...اصل داستان شاید چیزهای بیشتری باشد...

نمی خواهم روضه بخوانم...نمی دانم ...حاج آقا هم روضه نمی خواند قصه می گفت...ولی خودش قصه می گفت و با پشت دست اشکش را پاک می کرد...شعر هم نمی خواند...مداحی هم نمی کرد...فقط قصه می گفت...و ما پایش سینه نمی زدیم...ما هم با پشت دست اشکمان را پاک می کردیم...

دو تا قصه بود که وقتی می خواند بغضش می ترکید...

قصه ی علی...علی بزرگتر و کوچکتر

بزرگتر که زندگی و نور دیده ی پدر بود... امام زمانش دل نکنده بود...هنوز می خواستش...رفت میدان...خیلی هم زود رفت میدان... با اسبش...با اسب پیامبر رفت میدان...زخم خورد...بد هم زخم خورد...ولی نیفتاد...امام زمانش دل نکنده بود

برگشت

به پدر گفت :پدر جان گرما طاقتم را بریده...تشنه ام

در خیمه آب نداریم؟؟؟

دما ی بالای کربلا ،وسط بیابان،وسط جنگ،خون از بدن رفته،با زره...

نمی دانم در چه شرایطی بودی... فقط خودت می دانی

این جاست که حسین حق دارد بگوید که یاران من با وفاترین ها هستند

وفا توی آن شرایط ثابت می شود

اما این چه سوالی است با وفا؟؟مگر نمی دانی؟؟حتما می دانی...چرا می پرسی علی؟؟پدرت که آب ندارد؟؟حسین چه کرد؟؟آب نداشت...گفت پسرم بیا

علی بزرگش را جلو کشید...گفت بیا آب...و زبانش را در دهانش گذاشت...آرام شد...دل کند...خداحافظی اش خوب خداحافظی بود با پیامبر زمانش

که حالا دلش برای پیامبر که تنگ بشود نیست تا راه رفتنش را ببیند و حظ کند

رفت...بزرگی اش رفت...

بعد جنگ مادرش می نشست جلوی همان اسب و باهم اشک می ریختند...از داغ بزرگی

و اسب...با همه ی بی احساسی اش کم آورد و آنقدر خودش را به در و دیوار زد تا جان داد

از داغ علی بزرگی...اشبه الناس بالرسول

حالا هم دوتا گوشه از شش گوشه به اسم اوست

کنار همان امام زمان

 

این شش گوشه عجیب جاییست

یکی دیگر هم هست

یکی هست توی سینه ی پدرش

این یکی را مادرها پایش های های گریه می کنند

هیچ کسی شاید اندازه ی آنها گریه نکند

نمی دانم ...هر بار می نویسم و پاک می کنم...فکر می کنم فقط باید مادر باشی تا بنویسی

فکر می کنم هرچه هم که باشی تا مادر نباشی نمی فهمی...اصلا نمی توانی بفهمی...اصلا نباید بفهمی...

باید یک فرقی باشد بین مادر و غیر مادر

این یکی را کم رنگ می نویسم

مادر نشده ام که پر رنگ و با اطمینان بنویسم

شنیده ای موقع شیر گرفتن بچه ها که می رسد مادر خیلی اذیت می شود

از نظر روحی کم می آورد...شیر دارد...اما نمی تواند بدهد...نباید بدهد

کم می آورد...

یکی توی خیمه ها هست که گریه می کند...دست به دست می چرخانندش

لالایی می خوانند

بخواب علی جان...بخواب

اما کودک نمی خوابد،گریه می کند،گریه اش اشک همه را درآورده

رباب...از همه بی طاقت تر

همیشه شیر داشته اما حالا...آب نخورده

چه شیری؟؟

آب نخورده...شیر ندارد

شش ماهه اش بی طاقتی می کند

صدا می آید هل من ناصر ینصرنی؟؟

و شش ماهه می زند زیر گریه...گریه های بلند

یعنی من هنوز هستم...سنم کم است و خودم بزرگ سربازی هستم...فرمانده ای هستم

زینب... همان که به نظر من نقطه ی اوج عاشوراست بلند می شود

شیر زن شنیده ای؟؟گریه نمی کند ،با صلابت راه می افتد

حسین جان...سرباز آورده ام

فرمانده را بپذیر

 

حسین می آید جلوی سپاه

اگر به من رحم نمی کنید به این کودک رحم کنید...

همهمه توی سپاه می پیچد

کودک شش ماهه را چه به پیکار

فرمانده دارد کار خودش را می کند

دارد شک می اندازد، یک دقیقه بگذرد خیلی ها بر می گردند

خودشان خودشان را گول می زنند

صدای حق را محو می کنند

طبل و شیپور می زنند

حسین فرمانده را بلند می کند...سر دستش بال بال می زند...

فرمانده نمایش ساکت را خوب اجرا می کند

همه از فرمانده ترسیده اند

قدرت مبارزه ندارند

شک انداخته...

 

و بعد

فرمانده را فقط می توانند از بین ببرند

حرمله ،سفیدی زیر گلو را می بینی؟؟

حرمله...خودش هم دلش می سوزد...اما خودش،خودش را گول می زند

یکی را استفاده کرده برای عباس...این دومی است ...

بد تیری است

می درد

بد می درد

تیر سه شعبه را می گویم

سفیدی را می بیند...

گوش تا گوش...

هلهله...هلهله...هلهله

 

از آسمان ندا می رسد

حسین ما در بهشت برای علی شیر دهندگانی قرار دادیم

و حسین اگر از طرف آسمان دلداری داده نمی شد چه بسا قالب تهی می کرد

داغ کم داغی نیست

 

حسین شرمنده است

بر می گردد

با سر نیزه قبر میکند

صدایی از پشت سر می گوید

بگذار برای بار آخر کودکم را ببینم

 

(من مادر نیستم)

...

بعد از جنگ مادر آب می خورد و شیر توی سینه اش می آید

این جا را اصلا نمی نویسم

به خودم این اجازه را نمی دهم

اگر مادری که خودت متوجه می شوی وگرنه که نوشتن و ننوشتن من به فهمیدنمان هیچ کمکی نمی کند

 

 

فرمانده بزرگ خیلی بزرگ است

هر وقت کم آوردی کمک بخواه...ببین چطور به دلت فرمان می دهد

سربازش باش

بزرگ فرمانده ای است این علی کوچک

حالا هم توی سینه پدر توی شش گوشه آرام خوابیده

 عجیب جایی است این شش گوشه

 

14.

بعضی جاهای این سفر خیلی سنگین است...اصلا جو سنگین است،طاقت های بزرگ می خواهد

حتی اگر بروی آنجا بنشینی و به زندگی ات هم که فکر کنی...داری خفه می شوی

یکی مسجد حنانه...

ویکی که صدبار فشار بیشتر است تل زینبیه است

عاشورا ندیدنی است

هر کسی یک جوری برای خودش معنی می کند

یک جوری تصور می کند

من عاشورا را که می شنوم...

اولین چیزی که توی ذهنم می آید،یک زن است، که بعد از عاشورا، عاشورا برای غیر عاشورایی ها معنا میکند

یک زن،...نه یک شیرزن، که دستش را از غم روی سرش گذاشته است

همین دیشب خیلی ها دور و برش بودند،

دیشب خودش را می زد ، از حال می رفت، و حالا...

وحالا از بالای تل زینبیه نگاه می کند به سرها،به بدن ها

عاشورا آنقدر بزرگ هست که حتی بزرگ ها را هم بزرگ تر کند

حالا آنقدر بزرگ شده که جلوی همه ی آن حرامی ها آنطور خطبه می خواند و سرکوبشان می کند ،دیگر از حال نمی رود با دیدن سر و چوب خیزران و ...

 

می رویم تل زینبیه

اجازه ی ورود نمی دهند دارند تعمیر می کنند

ما همین بیرون می نشینیم...فاصله ی ارتفاعی تل تا قتله گاه حدود 20 متر است

یعنی وقتی که بروی بالا قشنگ به قتله گاه تسلط داری

قشنگ همه چیز را می بینی

می بینی... زینب جان تو همه چیز را از این بالا می دیدی

سلام بر قلب صبورت

قشنگ می بینی...یکی یکی را قشنگ می بینی...

 

می بینی و می دانی که چند ساعت بعد بهترین های خدا روی زمین نیستند...

و تو باید با یک مشت حرامی سرو کله بزنی

 

قشنگ می بینی رفتن یکی یکی را...جنگیدنشان را ...سر بریدنشان را...سرهای بریده شده را

ولی یکی را نمی بینی...عزیز ترین هایت را توی خیمه می مانی...حتی بیرون نمی آیی

وقتی دسته گل هایت رفتند ...نکند غم و زاری ات حسین را ناراحت وشرمنده کند بیرون نمی آیی...

قشنگ می بینی و بعد می گویی غیر از قشنگی ندیدم

اغراق نمی کنی توی آن شرایط

حسین از داغ می شکند در حالی که یک مرد است... و چند ساعت بعد خودش هم می رود...

وتو تازه رسالتت شروع شده

داغ پشت داغ

امشب مثل مادر نمازت را شکسته می خوانی

آنقدر پیر می شوی که همسرت نشناسدت...

آنقدر فشار سنگین است که نتوانی بیش از یک سال و نیم بمانی

امشب تنها شده ای...با یک لشکر دشمن ،با خیمه های سوخته،با یک عالمه یتیم،با زن های شهدا...

 

این ها برای من تعریف نشده

اینکه غیر از قشنگی ندیدی یعنی چه؟؟

تعریف نشده...یعنی تعریف هایمان متفاوت شده

قشنگی من می شود قشنگی دنیای من...نه...اصلا دنیایمان هم متفاوت شده

قشنگی ات را من درک نمی کنم...قشنگی تو می شود همین عشق هایی که دیدی

همین وفایی که دیدی

همین که یک نفر به خاطر خدا...از بچه و خانواده اش هم می گذرد...از مال و دنیا هم می گذرد...اینکه بخاطر خدا از هر چیزی غیر خدا می گذرد

اصلا هم برایش مهم نیست آن غیر خدا چه باشد

می گذرد

و خدا هم می گذرد

خدا هم از همه ی قوانینش در مقابل او می گذرد

بی قانون می شود در مقابل حسین

برای حسین بی قانون می شود و خدا حسین را توی عشق خلاصه می کند که بی قانون بی قانون است

 

و ما عاشق نمی شویم...خدا عاشقمان می کند

 

می دانی اینها برای من هم قشنگ است ولی از بس ندیده ام یادم رفته

آنقدر قشنگی ندیده ام و قشنگ نبوده ام که یادم رفته

قشنگ می بینی

لا رایت الا جمیلا

راست هم می گویی

حق داشتی که بگویی

سلام بر قلب صبورت خواهر حسین

 



15.

می خواهم از چیزی بنویسم که...

از... چیزی از شب جمعه و بین الحرمین شنیده اید؟از اینکه خدا فرشتگان و مقربان و پیامبران و اولیا و معصومان همگی آنجا هستند؟یک لحظه فکرش هم دیوانه کننده است،فکر اینکه بین همچین افرادی نشسته ای،بین بهشتیان،شاید کنارت همین الان رسول خدا عبور کند و تو بخواهی جان فدای چهره ی زیبایش کنی،شاید شانه ات به شانه ی یک بانوی نمکین قد خمیده بخورد و برگردد بگوید "عفوا" می دانی چه می گویم؟شب جمعه ی بین الحرمین خود خود بهشت است،خود خود خداست،اصلا با همه ی چیزهایی که شنیده ای و دیده ای و می شناسی فرق دارد. اینکه هیچ ظلمتی وجود ندارد.اینکه هیچ حایلی نیست.بوی خدا صاف به مشامت می خورد.می فهمی؟شب جمعه و بین الحرمین و دعای کمیل و... می فهمی من چه می کشم؟دردم را می فهمی؟می فهمی حسم را؟سقف حسم را می بینی؟می بینی چرا از این روزمره فرار می کنم؟می بینی چرا اینقدر دیگر با همه چیز حال نمی کنم؟می بینی من چه دیدم؟ یادش بخیر دعای کمیل...هنوز هم فیلمش را دارم...آه از نهادم بلند می شود وقتی می بینم که این منم...با همه ی حقارتم راهم داده اند کنار چه کسانی...هم نوا شده ام با خود علی اعلی و باهم خواندیم:اللهم عظم بلایی و افرط بی سوء حالی و قصرت بی اعمالی و قعدت بی اغلالی و حبسنی عن نفعی بعد املی.... این حس را من از کجای دنیا بیاورم؟این احساس را در چه مکتب و مذهبی بیابم؟این عشق را با چه منطق و قانونی عوض کنم؟ حالا می فهمم یعنی چه که کربلا مستحب نیست،واجب است... آن شب تا صبح را هم جوار همه ی آنهایی بودیم که آنقدر مارا خوب پذیرفتند که ما ذره ای احساس نکردیم شب آخر است...شب آخر زندگی...نمی دانم اگرآن شب را زندگی محسوب کنم به این شب های بی روحم چه بگویم؟ولی شب آخر بود...چه شبی....چه دلی از عزای 19 ساله درآوردم...چه حرفها که نزدم.گاه در حرم این برادر...گاه در حرم آن یکی...گاهی هم بینش .تا صبح آنقدر رفتم و آمدم و زندگی کردم...که خودم هم هنوز به خودم حسودی ام می شود...تا صبح گریه کردم.روحم مخصوصا.تا صبح به حقارتم فکر کردم.به نیازم...به بلایی و سوء حالی و اعمالی و... به خدا فکر کردم...می بینید من چه شب هایی را پشت سر گذاشته ام؟شبی که تا صبح مست بوی خدا بودم...مست نه از سر لیاقت بلکه از سر بی لیاقتی،از سر نیاز،از سر حقارت...از سر یافتن همه ی گمشده ی زندگی ام...از سر یافتن نه...خدا یافتنی نیست... خدا هدیه است چه شبی بود،شب جمعه ی کربلا...وقتی که تا صبح درودیوار روضه می خواندند و مست بودند و بهشت لمس می شد...بهشتیان لمس می شدند.علی سرر موضونه،متکیین علیها متقابلین،یطوف علیهم ولدان مخلدون،باکواب و اباریق،وکاس من معین...می فهمی چه می گویم؟من با همان اصحاب یمین یک شب سر کرده ام در حالی خودم... ببین چه می کشم... نزدیک اذان صبح بود...داشتم به خد..ا..حا..فظی فکر می کردم...به اینکه نمی..توانم...از طاقتم خارج است...توانش را در خودم نمی بینم...به اینکه خواهش می کنم اجازه بدهید لحظه ای بیشتر بمانم...به اینکه بلد نیستم بروم و منتظر بمانم تا دوباره...کی... من نمی توانستم... یک دفعه متوجه شدم کفشم را داده ام کفشداری حرم حضرت عباس.الان نماز است.بعد نماز باید هتل باشیم برای حرکت.من الان حرم امام حسینم...وای...خدای من...نمی توانستم بقیه را معطل خودم کنم،بلند شدم رفتم از طول بین الحرمین گذشتم.حرم حضرت عباس را دور زدم و به کفشداری رسیدم.و شماره ی کفشم را گذاشتم روی میز،نگاهی از سر حسرت و غبطه به کفشدار انداختم،دنبال کفشم می گشت و دل من غنج می رفت...می خواستم همین خاک کف کفش زایران باشم.تا برگشتم نماز را خوانده بودند با بی سعادتی راه افتادم به سمت در خروجی...هرچه منتظر ماندم کسی نیامد...شاید نیم ساعتی ایستاده همه ی حرفهایم را زدم...وداعم را کردم...تشکر کردم که راهم دادند.که به من اجازه ی تجربه کردن تجربه های ناب را دادند.منت بر سرم نهادند خودم را با خودم رو به رو کردند.و از همه مهم تر اینکه جلوه های عاشورا را نشانم دادند.دلم را پرداغ کردند.تا با اسم زینب دلم آتش بگیرد.تا دیگر روضه خوان نخواهم.وداع همیشه سخت است...اما نه به سختی وداع با پدر...این هم رسم ادبشان... سرم را زیر انداختم و با بی میلی راه افتادم به سمت هتل.هوا تاریک بود.و من کشان کشان خودم را هل می دادم.چقدر تنهایی آزار دهنده ای بود.چقدر سخت بود از کنار معصوم جدا شوم بیایم کنار خودم.چقدر خودم خودم را نمی خواستم.چقدر دلم معصوم می خواست.چقدر ظهور می خواستم.چقدر سخت بود بلند شدم آمدم کنار ساکم...کنار بند و بساطم که جمع شد..و من هم جمع شدم.مچاله شدم...چه لحظات سختی بود.وقتی از هتل بیرون زدیم...وفتی آخرین نگاه را به آن حوالی انداختم...وقتی ماشین پیچید...وقتی تمام شد...وقتی من تمام شدم می فهمی سقف احساسم را؟ شاید باورتان نشود...ولی الان که اینها را می نویسم هنوز هم باورم نمی شود که من رفته ام...که من دارم خاطره تعریف می کنم.که اینها خیال پردازی نیست...که اینها را من تجربه کرده ام.تک تک کلمات دلم را می لرزاند ...می لرزم...می ترسم از روزی که بمیرم در راهی غیر حسین...برای عاقبتم دعا کنید... از شمای مخاطب خواهش می کنم،التماس می کنم به این سفر بروید،این سفر با همه ی چیزهایی که میشود تصورش را کرد فرق دارد.اگر لازم است هر کاری بکنید،حتی اگر باید فرق زیر پایتان و سقف بالای سرتان را بفروشید.از امام زمان طلب کنید.شب قدر از امام زمان کربلا را بخواهید.هرکاری لازم است انجام دهید...فقط خواهشا بروید...شاید تغیرات زندگی من بعد کربلا خودش یک طومار بلند باشد.شاید این بار مسافر نامه!!مخصوصا روی سخنم به شمای جوان است.بگذارید شخصیتمان با کمک معصوم شکل بگیرد...خواهش می کنم بروید...برای رفتنش بجنگید و قدر این مرز باز را بدانبد...خواهش می کنم به کربلا بروید...برای عاقبت من هم دعا کنید


پایان