چراغ ها را من خاموش نمی کنم...
همین که هوا که تاریک می شود، یک دفعه دلم میریزد پایین. ترس برم می دارد.برم میدارد و می بردم تا جاهای دور دور دور... نفسم بند می آید.تا بروم کلید برق را بزنم، انگار که هوا خیلی اصطکاک دارد و جلوی راه رفتن مرا می گیرد...
آن شب که برق ها قطع شد، داشتم دیوانه می شدم.دنیا روی سرم خراب شده بود... دلم گرفته بود... تا حدی که حتی نمی توانستم گریه کنم...
از چه می ترسم؟ مگر من عاشق شب های کویر نیستم؟مگر قبل خواب همه ی چراغ ها را خاموش نمی کنم؟؟ پس چرا؟از روح می ترسم؟ از ازمابهترون؟ از دزد؟ از خزنده و درنده؟
من از چه چیزی می ترسم؟
با خودم حساب و کتاب می کنم تا بلکه ریشه ی این ترس لعنتی پیدا شود... چه چیز اینقدر تلخ است که مرا آواره کرده است؟
مادر نیست... من این شب ها را پیش خاله می خوابم. خانه مان سوت و کور است.من هستم و دور و برم یک بغل کتاب و جزوه تامرتب. هراز چندگاهی میروم یک چایی مانده ی سرد میریزم توی لیوان و میخورم.خانه تمیز تمیز است.هیچ اتفاق خانه کثیف کنی نمی افتد. اجاق گاز هم مدت زیادی است که تمیز است. توی سطل زباله فقط کاغذ باطله های مچاله ی پر از انتگرال است.سفره شسته و تاشده و مرتب، حتی تایش هم باز نمی شود. نان ها مرتب درون فریزر اند. هیچ بوی نانی از این خانه بلند نمی شود. هیچ بوی غذایی نمی پیچد.هیچ شیری سر نمی رود. و صدای هیچ اخباری نمی آید. فقط هرازچندگاهی شاید صدای آبگرم کن بیاید و صدای کولر. اگر خانه مان آینه نداشت، من حتی هیچ آدمی هم توی این خانه نمی دیدم. تلفن را گذاشته ام کنار خودم. که بلکه زنگ که خورد سریع جواب بدهم. زنگ خور خاصی نیست. بلاخره یک شماره ناآشنا زنگ می زند که می گوید با خانم فیض کار دارد! اشتباه است خانم...
ساعت 12 است و باید خاموشی بزنم و جمع کنم بروم... دست و دلم به این کار نمی رود. می روم مسواک بزنم. این یعنی باید الان خاموش کنی. نزدیک است که بزنم زیر گریه. دست روی قلبم می گذارم و تندتند و زیر لب، الابذکرالله می خوانم.می ترسم بلند بلند بخوانم یک دفعه دیوارهای خانه ی ساکتمان بریزند پایین...
مادرم نیست. من هستم. هیچ خانواده ای در این خانه نیست. فکر میکنم که حتما خانواده از خانه می آید و یا برعکس خانه از خانواده می آید... درهرصورت درِ یک ساختمان که خانه نیست را قفل می کنم و درحالیکه قلبم توی دهانم آمده از کنار خانه ی همسایه رد می شوم. خوش بحالشان.چراغ هایشان روشن است و صدای قاشق چنگال می آید. نمی فهمم چرا دلم آرام می گیرد. شاد میشوم. لبهایم کشیده می شوند و ابروهایم باز. دندان هایم احتمالا پیدا هستند. خنده ام می گیرد. قدم هایم آرام تر می شود.
من نه از تاریکی می ترسم نه از شب. نه از جن می ترسم نه از روح. کوچه و محله مان دزد هم ندارد. سگ و شغال هم ندارد. از هیچ جانوری نمی ترسم.... من از روز تلخی می ترسم که یک ساختمان باشد اما از آن صدای قاشق چنگال نیاید...
خانواده ی من نور هستند. چراغ ها را من خاموش نمی کنم...