پیرمرد و دریا
جمعه, ۲۶ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۰۱ ق.ظ
بهجای اینهمه صبح
که با نوری آویزان از دستات کنار ساحل آوردی
دریا،
چهات بخشیده مرد ماهیگیر؟
جز باری از نمک
که هر روز بر یقهی تلخ ِ پیراهنات خط میاندازد
جز باری از خستگی
که هرشب مرد قهوهچی
با اسکناس مچالهای از دستات میگیرد
و جز پتپت فانوسی
که تنها خمیازههای زن زیبای همسایه را
کنار پنجره میآورد
شبها که تور خالیات را پشتات پنهان میکنی
و دستهای خالیات را در جیب ِ خالیات پنهان میکنی
و فکر میکنی به فانوسی
که صبرش از روشن کردن ِ اینهمه صبح
تمام شدهست.
کلاغمرگی/لیلا کردبچه/ انتشارات فصل پنجم
پ.ن. من با شعرهای خانم کردبچه، پرواز کردم...
الحمدلله رفتم شب شعرشون و باهاشون حرف زدم و اتفاقات خیلی خوبی افتاد...خیلی:))
۹۳/۱۰/۲۶