باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

شب همه چیز خوب است.همه ی همه چیز.تو خواب نمی روی.پدر خرخر می کند و خوشحالی از خرخرشان.که از کودکی یاد گرفته ای از خرخرشان خدا را شکر کنی که کسی هست که خرخر کند. به هر زحمتی می خوابی.صبح نماز می خوانی که به دانشگاه بروی.ساعت ها را عقب کشیده اند و تو یک ساعت وقت داری که بخوابی. تازه خواب رفته ای که با صدای جیغ مادر از جا می پری. می بینی که مادر گیجت دور پدرت می چرخد و نمی داند باید چکار کند.گیج گیجی. پدرت را می بینی که صورتش سیاه سیاه است و پاهایش مثل گچ سفید. می ترسی.جرات نزدیک شدن نداری. نمی فهمی چه اتفاقی افتاده.گیجی. به عمو ها و خاله ها زنگ می زنی. تو کنار یک نفر که انگار می خواهد بلند شود از حال می روی. آمبولانس می آید و می بردش. هنوز هم گیج گیجی.گیج گیج.... یک دفعه خانه شلوغ می شود. همه بغلت می کنند و می بوسندت. سرت را در بغل می گیرند و ضجه می زنند. از خودت بدت می آید.از این ترحم. از اسمس های تسلیت که فقدان پدر و شریک غم و....

انگار باورت می شود. یکی غذا در دهانت می گذارد یک شانه ات را می گیرد. از این همه حجوم حس ترحم می خواهی فرار کنی.می خواهی همه ی اتفاقات از دیشب تا روزها بعد را کنترل آ بگیری و شیفت و دلیت. از یتیم بودن حالت بد می شود. می روی و لباس مشکی می پوشی.

این مدت خیلی به مرگ فکر کرده ای و حالا عزراییل تا چند قدمی ات آمده و جان گرفته و رفته...علم عملی عملی....ولی همه ی قلبت احساس تسلیم است. احساس غم. احساس رضایت. یک عالمه احساس متضاد دوره ات می کنند.

تنها چیزی که خوشحالت می کند اینست که مطمئنی حتی یک بار هم صدا به روی پدرت بلند نکرده ای. همیشه همیشه احترام بود و علاقه. دو طرفه ی دو طرفه. بین یک پدر تازه شصت ساله شده و یک دختر تازه بیست ساله شده. احساس می کنی چمران کنارت نشسته و با حزن لبخند می زند. عاشق سوره ی نازعاتی. مخصوصا آیه ی دوم. والناشطات نشطا.....

احساس می کنی امام زمان حسابی هواسش به تو هست و می دانی که احساس رضایتی که داری و این احساس تسلیم را که مدیون قرآنی با هیچ چیزی عوض نمی کنی.حتی با پدر....

این بالاترین نقطه ای بود که من در زندگیم تجربه کردم.


نوشته شده در 31 شهریور.حدود 12_13 ساعت بعد از یتیمی.

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۲۹
با وتن
آدم های درست از همین الان زندگی را شروع می کنند.
آدم های به درد نخور همیشه منتظر شنبه و اول ماه و و اول ترم و...اند. این ها بلد نیستند شروع را بیافرینند. دوست دارند در شروع قرار بگیرند. و به نظرشان وقتی در شروع قرار بگیرند یک انسان با قابلیت های فوق العاده و کاملا آرمانی می شوند که می توانند هر مانعی را از جلو بردارند.

در همین مورد، خیلی از مجرد ها فکر می کنند حالا این مجردی بگذرد، بعد در مورد همسرشان خیلی
آدم حسابی و متعهد و به درد بخور و خوش اخلاق و کاری و مرد زندگی و زن زندگی و کدبانو و با روابط درست و متدین و با حیا و ... می شوند.
ولی به نظر من زندگی مجردی یک بازی تدارکاتی با تیم دسته سه است برای آماده شدن برای رویارویی با منچستر یونایتد... فقط شانس بیاوری مثل این روزها الکس خان روی نیمکت نباشند.
هیچ تیم بهتری برای آماده شدن نداری و البته اگر در بازی تدارکاتی باختی تقریبا احتمال برد در بازی اصلی صفر است.

پس دوست مجردم : لطفا آدم باش و از همین الان شروع کن. خانواده ات را دریاب. تا بتوانی همسر و فرزندت را دریابی.

پ.ن.استثنا همیشه وجود دارد ولی آدم عاقل به استثنا دل نمی بندد.

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۴
با وتن

به قول یکی از دوستان

بدشانسی یعنی نه انقدر خوب کنکور بدی که شریف قبول شی نه انقدر بد که بری جایی مثل دانشگاه آزاد... یعنی بری جایی مثل یزد که به اندازه شریف درس بخونی و به چشم یه دانشجوی معمولی نگات کنن ...
 
دانشگاه داره انگار شروع میشه. خدا عاقبتمونو ختم به خیر کنه....
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۲
با وتن

ساعت 21:19:32

 

- راسی چه خبر از مریم؟؟

- وای دختره با اینکه ازدواج کرده هنوزم آدم نشده و دوس پسر ...

- نمیخواد بگی ولش کن

 

ساعت 21:19:41

 

 

بخدا چند ثانیه وقت میبره آبروی مردمو بردن. حواستو جمع کن....قیامت نزدیکه....آبروی مومن خیلی مهمه. خیلیییییییی. وقتی کتاب "محمد پیامبری بررای همیشه" استاد رحیم پور ازغدی رو می خوندم می دیدم چقدر برای مردم احترام قائل بودند و چقدر مهربان و چقدر دوست داشتنی... و چقدر من از پیامبر دور شدم...

 

 

 

گفتند: او کجا باشد؟ گفت: به "قرَن". گفتند که: او تو را دیده است؟ گفت: نه به دیده ی ظاهر. گفتند:عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟

در چیزی شبیه هستیم: فاصله. درد مشترک. از قَرَنِ تو تا او. از قرنِ من تا او. فاصله! مگر فرقی میکند؟ برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پر از عشق شده بودی. پر. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم، اما من...

از کتاب خدا خانه دارد/فاطمه شهیدی

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۸
با وتن

اگر آن موقع کسی از من می پرسید دین چیست، جواب می دادم بیان عشق آدم است به خدا. سال ها بعد، یکی از دوستان مسلمانم که بحره بود، سخن بسیار متفاوتی گفت:« خدا، عشق میان آدم و دین داری است.»


حالا می توانستم بفهمم چرا شمار زیادی از زن ها در خاورمیانه به جنبش های حقوق زنان و فمینیسم غربی بد گمان اند. وقتی خرت می رود، چرا برای حقوق زور بزنی؟ هر زن باهوش جگردار خاورمیانه ای می تواند بدون کمترین حدی از بیرون آمدن و مخاطره، همه ی امور خانواده اش را به خوبی بچرخاند. اما اگر نسخه ی کاملی از حقوق غربی به او بدهی، او را درست مثل مردها، در معرض موشکافی های عمومی گذاشته ای و قلمرو قدرتش را محدود کرده ای. حقوق با خل ها و احمق ها همان طور رفتار می کند که با لایق ها و توانمندها. چرا؟؟ در زمانه ی تحول های شگرف و بی ثباتی، چرا آشفتگی بیشتری به بار بیاوریم؟ ممکن است در پایان، کمتر از اول راه، مایه داشته باشی.


در این اثنا من درسی را فراگرفتم که همان اندازه که حیاتی بود، بیچاره کننده بود: همه ی تحصیلات رسمی در دنیا، در بهترین دانشگاه ها و زیر نظر بهترین کادر آموزشی، محیطی را که هرگز خودت تجربه نکرده ای به تو نمی شناساند. به جایی رسیده بودم که برایم مفهوم «تخصص» افسانه می نمود. هیچ کس نمی تواند متخصص خاورمیانه باشد اگر در خاورمیانه زندگی نکرده باشد. استفاده از نظریه های دانشگاهی برای توصیف و پیش بینی رفتار آدم های واقعی تحت فشار، در بهترین حالت کوته بینی است.


از کتاب «مسجد پروانه؛ سفر دختری امریکایی به عشق و مسلمانی»/جی ویلو ویلسون/ترجمه ی محسن بدره/نشر آرما/چاپ اول/12000تومان


ویلو، نویسنده ای امریکایی و ملحد و مستقل است که برای تحصیلاتش وارد قاهره می شود. آن هم درست بعد از حادثه 11 سپتامبر. مصر کشوری عرب، مسلمان و بحران زده است. که برای امریکایی ها انزجار آور توصیف می شود. پر از وهابی و افراطی است. یعنی تقریبا چیزی برعکس آمریکا. ویلو در مصر به طرز جالبی مسلمان می شود و بعد هم عاشق عمار. یک مصری مسلمان روشن فکر که زندگی قبیله ای دارد.

نویسنده رک و روراست است که خواننده از این رکی اش حظ می کند. وقتی آمریکا یا اسلام یا سلفی گری یا مصر را توصیف می کند از هیچ چیزی واهمه ندارد.

این کتاب تقابل دو فرهنگ متضاد را به خوبی نشان می دهد. فرهنگ غرب و شرق. مسلمان و متنفر از مسلمان. اعتدال و افراط. فقر و رفاه. زندگی قبیله ای و استقلال. عفت و آزادی جنسی.

ویلو با همه ی تضاد ها کنار می آید چون در وجودش پر از عشق و پر از ایمان است.

تعابیری که برای احساساتش استفاده می کند فوق العاده است. واقعا این کتاب حال آدم را خوب می کند. دوست دارم بارها و بارها آن را بخوانم. نگاه ویلو به فرهنگ شرقی، به اسلام ، به حجاب، به عفت و به عشق فوق العاده است.

و واقعا یک دست مریزاد جدی هم باید به آقای بدره مترجم این اثر گفت که کلمات و جملات را اینقدر زیبا کنار هم چیده بودند.

در کل این کتاب را از دست ندهید.



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۳۹
با وتن

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را............

 


 

 

از سایت خواننده دانلود کنید.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۵۷
با وتن
1.دیروز رفتم دانشگاه. کلا سر دوتا کلاس نشستم. و کلا هم چیز خیلی سختی نبود. تقریبا همه را می دانستیم.(من عاشق روزهای اولم)

2.امروز صبح نرفتم کلاس. خانه مان قرآن خوانی بود. خانم ها دور هم جمع شده بودند. واقعا واقعا قرآن خواندن با لهجه ی اردکانی به مراتب سخت تر از قرآن خواندن با لهجه ی عربی است. که من با اصرار ایشان موفق شدم.

3.عصر رفتم دانشگاه کلاس اولی تشکیل نشد و ما بسیار ضایع شدیم و خوشحال:)

4.سپس دیدیم پارچه زده اند که TA الکترونیکمان در المپیاد موفقیت(نمی دانم چه موفقیتی )کسب کرده اند. همین جا به آقای منتظری تبریک می گویم(جای دیگری برای تبریک ندارم:))) ایشان با این که آن موقع ترم 6 بودند در نوع خود استادی بودند. نه بخاطر علم و سواد بلکه بخاطر هنر روبه رو شدن با مسائل سخت. که خیلی مساله ی مهمی بود و تقریبا هیچ کسی حوصله ی یاد دادنش را نداشت. خدا خیرشان بدهد.

5.سپس رفتم دیدم ذرت مکزیکی از پارسال گران تر شده و بدمزه تر (کشک کاشان کلید روحانی)

6. و بعد رفتم دنبال شماره کلاس. که مجبور شدم تا ته دانشگاه بروم. دانشکده های علوم انسانی خالی خالی بود. بعد هم سر کلاس ، دانشجویان یا برق بودند یا مکانیک یا کلا فنی جات. استاد از یکی از خانم ها پرسید شما که برقین برق چیه؟؟ خدا را شکر کردم از من نپرسید:))دختره هم گفت جریان الکتریسیته:| پشیمون شدم از شکر گذاریم

7.استاد مورد علاقه ام حاج اقای دبیری استاد آیینم را دیدم.(در مورد این استاد یک سری چیز هایی نوشته ام که بعدا که تکمیل شد حتما خواهم گذاشت.)

8.استاد سر کلاس گفت 2 نمره برای ازدواج. یکی از اساتید گفته بود 6 نمره برای چادر و حجاب کامل. یکی دیگر گفته بود 2 نمره برای ریش!! کلا این مدل نمره دادن ها باحال است خیلی!!

9.از این طرف اردکان تا آن طرفش را پیاده روی کردم.فکر کنم حدود دوساعتی پیاده روی تند داشتم.بسوزد پدر عشق به پیاده روی که انقدر از من انرژی میگیرد. ولی خب همه چیز خوب بود. بجز مقدار زیاد مارمولک(سوسومار)هایی که دیدم:((

10.انقدر خسته شده ام برای تعطیلات آخر هفته کلی برنامه ریخته ام و کلی کار دارم:)) و کلی کتاب برای تفریح و خستگی در کردن:))))


پ.ن.دلم برای دبستان و دوران کودکی تنگه:((((((ولی حس میکنم بچگی ما یه چیز دیگه بود.الان بچگیا رو دوس ندارم.همش پای تبلت و کامپیوتر.اه اه اه

لحظه ها را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل از این که خوشبختی همان لحظه ها بود...


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۳
با وتن
از دید من خوشبخت ترین آدم ها علما ، مسئولان، فعالان ادب، فرهنگ، هنر، رسانه و ورزش هستند.














در یکی از عیادت های این چند روزه حضرت آقا شعر خیلی زیبایی می خوانند از پروین اعتصامی. با لبخند همیشگی و دوست داشتنی شان. و درمورد پروین و فروغ حرف می زنند. واقعا این روحیاتشان باور نکردنی و حقیقتا بی نظیر است. فیلمش را از اینجا دانلود کنید.

دردتان به جانمان..........
تا کور شود هرآنکه نتواند دید
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۶
با وتن
اکنون که این ها را برایتان می نویسم 20 ساله شده ام. و بقول یکی از رفقا وارد دهه ی سوم زندگی...

می توانم بگویم افسرده شده ام. همیشه فکر می کردم آدم ها 20 سالشان که می شود خیلی آدم شده اند!! و به یک بلوغ نسبی رسیده اند. چنته شان تقریبا پر است. اهل بحث و تفکرند و کلا به درد چیز هایی غیر از جرز لای دیوار می خورند.
ولی من تقریبا به درد همان جرز هم نمی خورم.
واقعا نگرانم از این زندگی. خدا را شکر. ناشکری نمی کنم. اما خیلی می ترسم. می ترسم از دهه ی چهارم و پنجم و ششم و این حس تکراری...
و البته اگر دهه های بعدی در کار باشد.

پ.ن.باور کردنش برایم سخت بود که این چند روز به چند تا از آرزوهای لیست 30 تایی ام رسیدم:))).از همه مخصوصا خواهرم و برادرم و مادرم ممنونم:*



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۴۹
با وتن
این عاشقتان را ببخشید که بین حرف هایش با ذوق قربانتان می شود
قربان شما و سلامتی تان
خودم هم می دانم
نا قابل که ارزش فدایی برای قابل را ندارد....





۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۱
با وتن

در آستانه ی بازگشایی مدارس و دانشگاه ها هستیم و چیزی که می خوانید حرف هایی است با تاخیر دو ساله.

ما تازه رفته بودیم دانشگاه. احساس می کردیم دیگر برای خودمان کسی شده ایم و علم و اطلاعات از کنارمان دارد می زند بیرون. حالا هست که اساتید ما را ببینند و بگویند آخر تو کجا بودی این همه سال؟ دانشگاه ما چه فیضی ببرد از تو. ما هم حتما قرار است مدام از این کتابخانه به آن دانشکده. از این موسسه ی ثبت اختراع به آن سازمان نخبگان. از این انجمن علمی(با تعاریف خودمان) به آن مرکز پژوهشی برویم. البته برخی از رفقا هم برای منظورهای دیگری آمده بودند که تفکیک جنسیت دو ترم اول آب سردی بود بر پیکره ی آنها!!

ولی چشمتان روز بد نبیند وقتی وارد دانشگاه شدیم با بوغی ای که از سرو شکلمان می چکید و سوال هایی که می کردیم و آدرس هایی که می پرسیدیم و دقت هایی که به نقشه ها می کردیم و گم و گور هایی که می شدیم و نگاه پر تعجبی که به دانشگاه و آدم هایش می کردیم تا خریدن بلیط برای سرویس دانشگاه به سلف!! و واژه ی "خانم" یا "آقا" برای صدا زدن استاد! پنج تومن شارژی که روز اول برای پیدا کردن رفیقمان خرج شد و از همه بدتر وقتی بقیه می دیدنمان با لبخندی روی لب(که از صدتا فحش بدتر بود) می گفتند ترم یکی؟ و ما با خوشحالی می گفتیم : «بله!» و بارها بود که با این جواب روبه رو شدیم : «کاملا مشخصه» و من هی برایم سوال بود «کجایم انقدر مشخصه؟» و بارها من را که پیش خودم احساس بزرگی می کردم با لفظ"جوجو" خطاب کردند!!! در حدی که مرغ و جوجو میدیدم حالم بد می شد...

و البته امسال روز اول خودم کلاس نداشتم ولی حدود ساعت یک ربع به 8 رفتم دانشگاه و تا حدود 45 دقیقه شونصد تا آدرس دادم و هزار تا دوست پیدا کردم. فقط بخاطر اینکه بگویم «ترم یکیــــــن؟» و چقدر وسوسه شدم برای پیچاندن! البته این کار را نکردم و به جایش رفتم با یک فیلم مستند نامحسوس از بوغی ها و سوالاتشان و کارهایشان و کت و شلوارشان و مادر و پدرشان گرفتم اندکی از عقده هایم را تخلیه کردم!! از حدود50 نفر آقا پسر اتوکشیده با لباس ترجیحا چهارخانه که حدود دوساعت دم کلاس منتظر اولین استاد نشستند و استادی نیامد. مادر و پدرهایی که با فرزندشان آمده بودند و دنبال کلاس شماره فلان می گشتند. مادری که رفتم کمکش کنم گفت:«نه،ممنونم،آخه پسرم آزماااایییشششگاااه شیـــــــمی داره.» و من که می دانستم آزمایشگاه تشکیل نمی شود و مادری که فکر می کرد که حالا پسرش دارد اورانیوم غنی می کند. دختر خانم هایی که معمولا سر و شکل ساده ای داشتند و تیپشان بیشتر به فرم مدرسه می مانست.چقدر هم احساس پز می کردند. خیلی دوست داشتم فیلم هایشان را موقع فارغ التحصیلی بهشان بدهم تا مقایسه ای انجام بشود.


و اما حرف های دوسال تاخیر دار. اوایل ترم بود. ما شاخ غول کن کور را شکسته بودیم و با خوشحالی وارد محیط علمی دانشگاه شدیم. سوال ها بدین شرح بود: «رتبت چنده؟» یا « ریاضیتو چند زدی؟» یا «انتخاب چندمتو قبول شدی؟» و البته یک سوال خیلی جالب بود که می پرسیدند «مدرسه کجا رفتی؟». یک بار یکی از رفقا از ما این سوال را پرسید. ما با خودمان فکر کردیم که حالا مثلا او مگر مدارس ما را می شناسد. و گفتیم:«مدرسه؟؟!!خادم زاده!!». اوهم با نگاه عاقل اندر سفیهی به ما گفت :«آهاااان ینی دولتی بودی؟» و مایی که در جواب تقریبا شکل علامت سوال بودیم که «پس دولتی نرم کجا برم؟؟»

حالا جالب دانش آموزان بعضی از مدارس بودند که اصلا ما را آدم حساب نمی کردند!! و انگار فیلی در دانشگاه قدم می زده و فـِنّی کرده و آنها از دماغ مبارکش افتاده اند!! و بعد از تحقیقات محلی متوجه شدم که در کلاس ما فقط من و یکی از دوستان دبیرستان دولتی رفته ایم. آنجا بود که فهمیدم چرا برقی ها این قدر پولدار ترند. این فاصله طبقاتی بین قشر درس خوانده تر و درس نخوانده تر (و این روزها بعضی رشته ها با بعضی دیگر) که این مدارس با رشد عجیب و غریبشان به وجود می آورند، دمار از روزگار مملکت در می آورد... حالا شما فکر کنید وقتی که اینها وارد جامعه بشوند، چه ها که نخواهد شد. کرسی های علمی دانشگاه ها و صنعت و پزشکی و آموزش و پرورش و علم ما می افتد دست کسانی که پول بیشتری برای کلاس کن کور و ثبت نام مدرسه داده اند. معمولا با معلم خصوصی میلیونی حال کرده اند. تقریبا بحرانی در زندگی ندیده اند و حالا می خواهند وارد صنعت و پزشکی و حقوق و روان شناسی پر بحران شوند. دیگر گذشت آن زمانی که از یک دهی، روستایی رتبه تک رقمی می آمد.تک رقمی ها چندین سال است یک عده ترجیحا تهرانی اند که  عکسشان شاخص تبلیغات این کلاس و آن موسسه است. امسال که کلی هم از شمیرانات بودند (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل شمیرانات) و البته چقدر بعضی حق ها ضایع می شود. چه کسی وارد دانشگاه می شود؟؟ با استعداد تر؟ یا پولدار تر؟؟ واقعا مدارس تیزهوشان ،توانسته تیز"هوشان" را دور هم جمع کند؟؟ این روزها که کن کور و تست رابطه ی مستقیمی با علمی شدن دارد واقعا محک علمی خوبی هم هست؟؟

چقدر احساسات کن کوری ها سر کیسه ها را شل کرده؟؟ اصلا توی جیب چه کسی می رود؟؟ چه کسانی دارند از این آب فوق گل آلود کوسه و نهنگ می گیرند؟ آیا با این همه مدرسه این همه نخبه هم هست؟؟ یا این همه معلم هم هست؟؟ یکی از سمپادی های یزد تعریف می کرد که ما هرچه معلم خوب داریم اردکانی و میبدی اند. این جا حق چه کسی ضایع می شود؟؟ بچه های با استعداد شهر ما با چه کسانی رقابت می کنند؟؟ با پول؟؟ با مدرسه؟؟ با دلال؟؟ با خصوصی سازی؟؟


پ.ن.دوست مدرسه دولتیم مطمئن باش به حرف معلم شهید که گفت: «آن سوی دلتنگی ها همیشه خداییست که داشتنش جبران همه نداشته هاست.» و تو همیشه باعث افتخاری. همه ی دانشگاه ها پر از امثال توی مدرسه دولتی پر تلاش است. خانه ی دانشجو هم پر از این دانشجویان:)تو باید تلاش کنی و مطمئن باشی تلاش تو جای همه چیز را پر می کند. و البته مهم نیست چه کسی وارد دانشگاه می شود. مهم موفقیت است. که جنم می خواهد. نه بچه ی لوس مرفه (توهین به دانش آموزان این مدارس نمی کنم. همیشه مدارس خاص پر از دانش آموزان خاص هم هست).


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۸
با وتن

از دوستان خواهشمندم هرچه در توان دارند بگذارند و تولد 20 سالگی مرا که تا چند روز دیگر است هرچه با شکوه تر برگزار کنند.

لیست وسایل مورد نیاز به شرح زیر است.


1.تبلت،لپتاپ و گوشی با طرح سیب نیش زده و البته غیر جاسوسی که سفارشی برای من غیر جاسوسی ساخته شده است.تا مشکل عذاب وجدان نداشته باشم. و رویش یک فروند واتزاپ و وایبر و فیس بوک غیر اسراییلی نصب باشد.

2.دستگاه حفظ قرآن

3.خواهرم و برادرم را پس از چند ماه ببینم و بیایند اردکان و حالا حالا ها هم نروند.مخصوصا خواهرم.

4.خواب ننه ام را ببینم

5.اشتراک مادام العمر همه ی مجلات خانواده ی همشهری مخصوصا داستان.جوان.آیه.

6.شارژ اینترنت بی نهایت مادام العمر.

7.استخدام در دکه ی روزنامه فروشی(یک آرزوی همیشگی)

8.یک عالمه لباس(اندازه ای که جودی آبت واسه عید خودش خرید)

9.جین ساق دست و جوراب(غیر پارازین و شیشه ای)

10.از این میزهای تاشو.که فکر می کردم 5 تومن باشد نزدیک 50 تومن بود

11.تصفیه حساب با خوابگاه

12.بهبود کیفیت غذاهای سلف مخصوصا غذایی موسوم به کباب

13.چند جانور ب شرح زیر.شتر.کرگدن.پنگوئن.زرافه.کانگورو.گوسفند.بز.(ترجیحا از خانواده شان ده شیپ)و یک طویله برای نگهداری آنها.

14.محجبه شدن همه ی خانم ها تا من دیگر هی عذاب وجدان چگونه امر ب معروف کنم نداشته باشم.

15یک عالمه کتاب .مخصوصا رمان های گرانی که خودم پول ندارم بخرم از نویسندگان معروف دنیا.مخصوصا جنگ و صلح و وداع با اسلحه و شوهر اهو خانم و کلیدر و جای خالی سلوچ و پیرمرد و دریا و برادران کارامازوف و خشم و هیاهو و هزار خورشیدرو و جین ایر که هیچ کدامشان را نخوانده ام و حرف مفت می زنم کسی نیستم که این همه کتاب را بخوانم.پس فعلا حالا حالا ها عجله نکنید.من عذاب وجدان می کشم دوباره کتاب به کتاب های نخوانده ام اضافه می شود:((

16.یک کیک خانگی بزرگ کاکائویی.و یک عالمه بادکنک و فشفشه.مخصوصا بادکنک.

17.یک عالمه نوستالوژی.مخصوصا لی لی بازی کردن در کوچه و رفتن به دبستانم که حالا شده خوابگاه:((

18.یک جین کوله پشتی قابل استفاده با چادر به گونه ای که مثل لاک پشت نینجا نشوم.

19.تمدید تابستان تا چند ماه دیگر

20.بلیط یکسره هواپیما یکی از اردکان به مشهد.یکی هم از مشهد به نجف ویکی هم از نجف به کربلا(فقطم مشهد فرودگاه داره)(البته هواپیما حال نمیده.حال تو خر و شتر و انتظاره)

21.یک خانه پر از عشق ک کفش موکت است و هیچ گونه احساس بدی توش نیست.و پر از کتاب و مجله است.

22.یک گل گاوزبان ساز.چیزی شبیه چایی ساز.

23.تغیر مینی بوس های اردکان یزد به هواپیما.و تبدیل رانندگان دوست داشتنی!!!!آن به خلبانانی که آرزوی سفر خوش برایمان دارند.و خارجی هم حرف می زنند.و خیلی کلاس دارد اگر مثلا یک نفر بخواهد هواپیمایمان را برباید!

24.انتقالی از برق یزد به رشته ی کتاب خوانی و نویسندگی دانشگاه تهران

25.از بین رفتن ارزش طلا برای خانم ها.

26عاقل شدن و دهن بین نبودن انسان ها

27.افزایش شعور نسبی جنس مذکر ولگرد در خیابان.وجنس مونث آن نیز

28.صلح جهانی

29.شرکت عرفان نظر آهاری و حبیبه جعفریان و سمانه رحیمی و دکتر زلفا زینل پور در تولد من و موفقیت من در ماچ کردن انها.

30.چاپ شدن یکی از ایمیل های من در همشهری جوان و تخصیص جلد شماره ی بعد به شاهکار ایمیلی من و یادداشت محمد حسین جعفریان،سمانه رحیمی و احسان ناظم بکایی در مدح آن و احسان عمادی در بدگویی آن.


فعلا به سی مورد بسنده می کنیم.مهلت ارسال  تا 19 شهریور. شاید اضافه شود این لیست.که باشد برای سال بعد.

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۰
با وتن
مزن ای عدو 
به تیرم 
که بدین قدر
نمیرم 



خبرش بده 
که جانم 
بدهم به مژدگانی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۸
با وتن

موجودی به درد نخور و وقت تلف کن که خرجش به دخلش نمی ارزد.در آنجا گاها چند نامحرم برای اطلاع رسانی دور هم جمع می شوند و در آخر هرکاری می کنند غیر اطلاع رسانی.خود متقی پنداری تقریبا بی فایده است.و تنها راه حل گزینه ی نظامی حذف و متارکه گروه است.


و در نهایت از تک تک کلماتی که در آن از انگشتان مبارکمان خارج می شود سوال  خواهد شد.و بدترین جای داستان اینست که جوانی را هدر خواهد داد.

و چندین ساعت از روز که باید صرف مطالعه و تهذیب و تفکر و تعقل شود مثل آب خوردن به باد فنا می رود. و انسان همیشه در جمع است در حالیکه فوق العاده تنهاست.وخلوت که راه تزکیه و محاسبه است را یک گروه مسخره از انسان خواهد گرفت.

پس اگر زحمتی نیست پیشه ی بهتری در پیش گیریم.


امام علی (ع):دشمن ترین دشمن تو نفسی است که در درون توست.


پ.ن.به امید نابودی دشمنان داخلی و خارجی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۱
با وتن
این عکس آزادی یواشکی مادربزرگ خدابیامرز من توی یکی از عکاسی های اردکان

وقتی عکسو دیدم خندم گرفت ولی باور کن اگه اجبار نبود همینشم نمی گرفتن...این ننه ی ما سه سال توی خونه موندن...بخاطر اینکه یه بار از سرشون چادر کشیدن...و می دونم بودن کسایی که بیشتر هم موندن و بیشتر هم جنگیدن...واسه به دست آوردن چیزایی که تو و رفقات دارین پرپرش میکنین...
اونا واسه چی جنگیدن و حالا واسه چی...
هی خانوم یواشکی...این یعنی جنگیدن...نه عکس بی بند و بارت و شعرایی که اون قدر مظلوم نمایی می کنی...یه جوری از آزادی حرف می زنی انگار نمی بینیمتون.انگار تو خونه حبسین.شما که دارین هرروز ترقی می کنین...دو تا لایکم میگیری...انقدر دنیات کوچیکه فک میکنی الان دنیا رو فتح کردی...انقدر جنگیدنت سطحیه که چشمت به روزنامه های خارجیه.اگه اونا روبند می زدن تو هم می زدی.تو که خودت انتخاب نکردی.تو تقلید می کنی.یکی دیگه انتخاب می کنه...تو فقط تقلید می کنی...و البته با چیزای دیگه ای مشکل داری...اینا بهونس...حالا می فهمم چقدر حجاب من سیاسیه و تو چقدر بابتش اذیت میشی.اسم اختیاری رو هم که می دونیم واسه ژستش گذاشتی...

فقط امیدوارم تو این جهل غرق نشی
ماهم خوب بلدیم بجنگیم نگران نباش




پ.ن.1.اولین باری که این پیجو رفتم فقط گریه کردم...نمی دونم چند نفر دیگه گریه کردن...فقط بدون تو دست گذاشتی رو  احساس یک عالمه دختر.بدجایی دست گذاشتی.که اگه این همه احساس پاک غیرتی بشه بد کار دستت میده...بد

پ.ن.2.اول خواستم عکسو ترمیم کنم اما خب این جوری بهتره.طبیعی تره:)
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۲
با وتن

واقعا چقدر همه چیز سریع می گذره....انگار همین دیروز بود که از یه متر ارتفاع افتادم و دستم شکست...که آرزوم کفش پاشنه بلند قرمز بود...که بعدش رفتم کلاس اول.آرزوم بود الفبا رو کامل یاد بگیرم و چقدر فامیلیم پر از حرفای مشکل بود وچقدر صبر کردم تا خانم معلم ط دسته دار و قاف رو درس داد...آرزوم بود از کنکور خلاص شم...بعدش با چه حالی رفتم کربلا....آدم به آرزوهاش می رسه و نمی فهمه....زمانم می گذره و باز نمی فهمه...مشکلاش حل میشه و نمی فهمه....سختیاش می گذره و نمی فهمه...بعد گاهی که فک می کنه می بینه چقدر چیزای خوبی به دست اورده.که چقدر براش رویا بوده.گاهی ایمان بیشتر میشه و گاهی باز ناشکری...ناشکری....

دوباره رویای جدید و همین قضیه.رویاها بزرگ میشن و ما بزرگ نمی شیم.به قبلیا ایمان میاریم و باز نمی تونیم واسه الان شاکر باشیم...

خدایا بابت همه چیز ازت ممنونم...گاهی بذار کم بیارم ...بذار گریه کنم...بذار غصه بخورم...بذار ناشکری کنم....ولی باور کن ته دلم هیچی نیس...من عاشقتم...منو ببخش...

من همش دارم وراجی می کنم و تو ساکت گوش میدی.یهو که حرف میزنی اصلا دهن منو می بندی.اصلا تو خودم وا میرم...چقدر خوب حرف میزنی....چقدر کم حرف میزنی...یه دونه کتاب فرستادی کلا...اونم من نمی خونم...

وقتی این حرفاتو می خوندم دیدم توش با چه غمی حرف می زنی...چه حزنی...اصلا دلم می خواد بشینم پای تو خدا و تو بگی و من گریه کنم...و تو عصبانی بشی بزنی تو گوشم و من دوباره گریه کنم و منت بکشم...خدایا چرا تو این قدر خوبی؟؟

قتل الانسان ما اکفره...من ای شیء خلقه؟

مرگ بر انسان.چه ناسپاس است؟مگر او را از چه چیز آفریده است؟؟...



پ.ن.1.بقول همه خوش به سعادتم.یک سال از کربلام گذشت.این موقعا تو راه نجف بودیم....

پ.ن.2.خب چیکار کنم واقعا اون روزی که معلم ط دسته دار درس داد من احساس وصال محبوب بهم دست داده بود که می تونم فامیلیمو بنویسم...اونم با چه پزی !!

پ.ن.3.خداییش ببینید چه حرفای مشکلی رو بلد بودیم وقتی ط یاد گرفتیم

پ.ن.4.خواهشا اینو گوش کنید


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۵
با وتن