باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

«حالا که دوباره نامه‌ام را می‌خواندم، یادم آمد که تای وطن دسته دارد، اما من بدونِ دسته نوشتمش. البته شاید هم وتنِ من دسته نداشته باشد تا من نتوانم بگیرمش... دسته مال گرفتن با دست است، وتن من دسته ندارد، باید با همه ی تن آن را هاگ کرد ... بغلش کرد»
-
بُریده‌ای از فصلِ «ژنتیک»؛ رُمانِ «بیوتن»/ رضای امیرخانی


بعد از کنکور سروکارم به کتاب های رضای امیرخانی عزیز افتاد. تقریبا همه شان را خواندم. و با خواندنشان احساس می کردم دارم توی یک جایی شبیه "فطرتستان" قدم بر میدارم. چون حرف هایش حرف های دلم بود، که مدتی بود رویش یک لایه ی کلفت گرد و غبار و چرک نشسته بود.
حدود یک سال بعد تصمیم گرفتم وبلاگی بزنم و حرف های زدنی و نزدنی ام را بنویسم. مدتی درگیر اسم بودم و بلاخره تصمیم خودم را گرفتم. بخاطر همان فطرتستانی که توی "بیوتن" خواندم گرچه وسط بلاد کفر بود. البته شاید من آنقدرها بی وتن نبودم. ولی هنوز وطن دسته دار نداشتم و هنوز وتنم نوپا بود و باید محکم بغلش میکردم و امیدوار بودم به دسته دار شدنش. خدارا شکر در آدرس لاتین وبلاگ ط دسته دار و بی دسته لحاظ نمی شود. و همان روزها بود که در جلسه ی نقد "قیدار" جناب آقای امیرخانی از خودشان هم بابت این سرقت ادبی!! اجازه گرفتم. که بنده ی خدا در جواب منِ ِ پر حرف که احتمالا داشتند برنامه می ریختند چطور بحث ارزشمند را تمام کنند فقط خندیدند و گفتند: «چه خوب!»
اعتراف می کنم شاید اگر حالا قرار بود برایش اسم بگذارم این اسم را برایش نمی گذاشتم. اما حالا دارد وبلاگم قد می کشد و یک جورهایی خودم هم فکر میکنم باوتنم. واگر روزی خواننده های وبلاگم را توی خیابان ببینم، حتما می گویم که من "باوتنم"... این هم انگار از مقتضیات دنیای مجازی است... خودت یک چیزی هستی، توی دنیای مجازی هم همان خودت هستی، اما انگار اینها خیلی باهم فرق دارند...

خود واقعی ام باوتن نیست. خود واقعی ام سمانه است. سمانه ی طاقداری اردکانی. فرزند کویرم. اسمم دانشجو است. دانشجوی برق دانشگاه یزد. و رسمم متاسفانه جزوه نویس درس نخوان دانش نجو است. مدتی است با که ادامه ی سفر را با یک همسفر خیلی خوب شروع کرده ام. همسر و همسفری که همراه من در روزهای تلخ و شیرین زندگی است. 
به اینکه «مهم ترین چیز چیست؟» خیلی فکر کرده ام. بنظرم هدف خلقت، آرامش آدم هاست برای رسیدن به خالق. برای از نهایت به بی نهایت رسیدن. برای سقف را شکافتن و طرحی نو در انداختن. و دین یعنی موجودی که با همه ی محدودیت هایش، آدم را نامحدود می کند...

آرمان هایم رنگ ها عوض کرده اند. ولی آرمان این روزهایم سمانه ی خوش اخلاق ٍ صبور است. زنی که هیچ کار خاصی نمی کند؛ اما کارهای عادیش را خاص انجام می دهد... زندگی اش را گرم نگه می دارد. از خانه اش بوی غذای خوشمزه به مشام می رسد. و ارام است.

 امیدوارم روزی به آرمان هایم برسم. آن روز من شاهد عشق خدا خواهم بود و حتی اگر به شهادت نرسیدم شک نکنید که شهید خواهم بود....


و مرگ را دوست دارم....