باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
این عاشقتان را ببخشید که بین حرف هایش با ذوق قربانتان می شود
قربان شما و سلامتی تان
خودم هم می دانم
نا قابل که ارزش فدایی برای قابل را ندارد....





۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۱
با وتن

در آستانه ی بازگشایی مدارس و دانشگاه ها هستیم و چیزی که می خوانید حرف هایی است با تاخیر دو ساله.

ما تازه رفته بودیم دانشگاه. احساس می کردیم دیگر برای خودمان کسی شده ایم و علم و اطلاعات از کنارمان دارد می زند بیرون. حالا هست که اساتید ما را ببینند و بگویند آخر تو کجا بودی این همه سال؟ دانشگاه ما چه فیضی ببرد از تو. ما هم حتما قرار است مدام از این کتابخانه به آن دانشکده. از این موسسه ی ثبت اختراع به آن سازمان نخبگان. از این انجمن علمی(با تعاریف خودمان) به آن مرکز پژوهشی برویم. البته برخی از رفقا هم برای منظورهای دیگری آمده بودند که تفکیک جنسیت دو ترم اول آب سردی بود بر پیکره ی آنها!!

ولی چشمتان روز بد نبیند وقتی وارد دانشگاه شدیم با بوغی ای که از سرو شکلمان می چکید و سوال هایی که می کردیم و آدرس هایی که می پرسیدیم و دقت هایی که به نقشه ها می کردیم و گم و گور هایی که می شدیم و نگاه پر تعجبی که به دانشگاه و آدم هایش می کردیم تا خریدن بلیط برای سرویس دانشگاه به سلف!! و واژه ی "خانم" یا "آقا" برای صدا زدن استاد! پنج تومن شارژی که روز اول برای پیدا کردن رفیقمان خرج شد و از همه بدتر وقتی بقیه می دیدنمان با لبخندی روی لب(که از صدتا فحش بدتر بود) می گفتند ترم یکی؟ و ما با خوشحالی می گفتیم : «بله!» و بارها بود که با این جواب روبه رو شدیم : «کاملا مشخصه» و من هی برایم سوال بود «کجایم انقدر مشخصه؟» و بارها من را که پیش خودم احساس بزرگی می کردم با لفظ"جوجو" خطاب کردند!!! در حدی که مرغ و جوجو میدیدم حالم بد می شد...

و البته امسال روز اول خودم کلاس نداشتم ولی حدود ساعت یک ربع به 8 رفتم دانشگاه و تا حدود 45 دقیقه شونصد تا آدرس دادم و هزار تا دوست پیدا کردم. فقط بخاطر اینکه بگویم «ترم یکیــــــن؟» و چقدر وسوسه شدم برای پیچاندن! البته این کار را نکردم و به جایش رفتم با یک فیلم مستند نامحسوس از بوغی ها و سوالاتشان و کارهایشان و کت و شلوارشان و مادر و پدرشان گرفتم اندکی از عقده هایم را تخلیه کردم!! از حدود50 نفر آقا پسر اتوکشیده با لباس ترجیحا چهارخانه که حدود دوساعت دم کلاس منتظر اولین استاد نشستند و استادی نیامد. مادر و پدرهایی که با فرزندشان آمده بودند و دنبال کلاس شماره فلان می گشتند. مادری که رفتم کمکش کنم گفت:«نه،ممنونم،آخه پسرم آزماااایییشششگاااه شیـــــــمی داره.» و من که می دانستم آزمایشگاه تشکیل نمی شود و مادری که فکر می کرد که حالا پسرش دارد اورانیوم غنی می کند. دختر خانم هایی که معمولا سر و شکل ساده ای داشتند و تیپشان بیشتر به فرم مدرسه می مانست.چقدر هم احساس پز می کردند. خیلی دوست داشتم فیلم هایشان را موقع فارغ التحصیلی بهشان بدهم تا مقایسه ای انجام بشود.


و اما حرف های دوسال تاخیر دار. اوایل ترم بود. ما شاخ غول کن کور را شکسته بودیم و با خوشحالی وارد محیط علمی دانشگاه شدیم. سوال ها بدین شرح بود: «رتبت چنده؟» یا « ریاضیتو چند زدی؟» یا «انتخاب چندمتو قبول شدی؟» و البته یک سوال خیلی جالب بود که می پرسیدند «مدرسه کجا رفتی؟». یک بار یکی از رفقا از ما این سوال را پرسید. ما با خودمان فکر کردیم که حالا مثلا او مگر مدارس ما را می شناسد. و گفتیم:«مدرسه؟؟!!خادم زاده!!». اوهم با نگاه عاقل اندر سفیهی به ما گفت :«آهاااان ینی دولتی بودی؟» و مایی که در جواب تقریبا شکل علامت سوال بودیم که «پس دولتی نرم کجا برم؟؟»

حالا جالب دانش آموزان بعضی از مدارس بودند که اصلا ما را آدم حساب نمی کردند!! و انگار فیلی در دانشگاه قدم می زده و فـِنّی کرده و آنها از دماغ مبارکش افتاده اند!! و بعد از تحقیقات محلی متوجه شدم که در کلاس ما فقط من و یکی از دوستان دبیرستان دولتی رفته ایم. آنجا بود که فهمیدم چرا برقی ها این قدر پولدار ترند. این فاصله طبقاتی بین قشر درس خوانده تر و درس نخوانده تر (و این روزها بعضی رشته ها با بعضی دیگر) که این مدارس با رشد عجیب و غریبشان به وجود می آورند، دمار از روزگار مملکت در می آورد... حالا شما فکر کنید وقتی که اینها وارد جامعه بشوند، چه ها که نخواهد شد. کرسی های علمی دانشگاه ها و صنعت و پزشکی و آموزش و پرورش و علم ما می افتد دست کسانی که پول بیشتری برای کلاس کن کور و ثبت نام مدرسه داده اند. معمولا با معلم خصوصی میلیونی حال کرده اند. تقریبا بحرانی در زندگی ندیده اند و حالا می خواهند وارد صنعت و پزشکی و حقوق و روان شناسی پر بحران شوند. دیگر گذشت آن زمانی که از یک دهی، روستایی رتبه تک رقمی می آمد.تک رقمی ها چندین سال است یک عده ترجیحا تهرانی اند که  عکسشان شاخص تبلیغات این کلاس و آن موسسه است. امسال که کلی هم از شمیرانات بودند (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل شمیرانات) و البته چقدر بعضی حق ها ضایع می شود. چه کسی وارد دانشگاه می شود؟؟ با استعداد تر؟ یا پولدار تر؟؟ واقعا مدارس تیزهوشان ،توانسته تیز"هوشان" را دور هم جمع کند؟؟ این روزها که کن کور و تست رابطه ی مستقیمی با علمی شدن دارد واقعا محک علمی خوبی هم هست؟؟

چقدر احساسات کن کوری ها سر کیسه ها را شل کرده؟؟ اصلا توی جیب چه کسی می رود؟؟ چه کسانی دارند از این آب فوق گل آلود کوسه و نهنگ می گیرند؟ آیا با این همه مدرسه این همه نخبه هم هست؟؟ یا این همه معلم هم هست؟؟ یکی از سمپادی های یزد تعریف می کرد که ما هرچه معلم خوب داریم اردکانی و میبدی اند. این جا حق چه کسی ضایع می شود؟؟ بچه های با استعداد شهر ما با چه کسانی رقابت می کنند؟؟ با پول؟؟ با مدرسه؟؟ با دلال؟؟ با خصوصی سازی؟؟


پ.ن.دوست مدرسه دولتیم مطمئن باش به حرف معلم شهید که گفت: «آن سوی دلتنگی ها همیشه خداییست که داشتنش جبران همه نداشته هاست.» و تو همیشه باعث افتخاری. همه ی دانشگاه ها پر از امثال توی مدرسه دولتی پر تلاش است. خانه ی دانشجو هم پر از این دانشجویان:)تو باید تلاش کنی و مطمئن باشی تلاش تو جای همه چیز را پر می کند. و البته مهم نیست چه کسی وارد دانشگاه می شود. مهم موفقیت است. که جنم می خواهد. نه بچه ی لوس مرفه (توهین به دانش آموزان این مدارس نمی کنم. همیشه مدارس خاص پر از دانش آموزان خاص هم هست).


۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۸
با وتن

از دوستان خواهشمندم هرچه در توان دارند بگذارند و تولد 20 سالگی مرا که تا چند روز دیگر است هرچه با شکوه تر برگزار کنند.

لیست وسایل مورد نیاز به شرح زیر است.


1.تبلت،لپتاپ و گوشی با طرح سیب نیش زده و البته غیر جاسوسی که سفارشی برای من غیر جاسوسی ساخته شده است.تا مشکل عذاب وجدان نداشته باشم. و رویش یک فروند واتزاپ و وایبر و فیس بوک غیر اسراییلی نصب باشد.

2.دستگاه حفظ قرآن

3.خواهرم و برادرم را پس از چند ماه ببینم و بیایند اردکان و حالا حالا ها هم نروند.مخصوصا خواهرم.

4.خواب ننه ام را ببینم

5.اشتراک مادام العمر همه ی مجلات خانواده ی همشهری مخصوصا داستان.جوان.آیه.

6.شارژ اینترنت بی نهایت مادام العمر.

7.استخدام در دکه ی روزنامه فروشی(یک آرزوی همیشگی)

8.یک عالمه لباس(اندازه ای که جودی آبت واسه عید خودش خرید)

9.جین ساق دست و جوراب(غیر پارازین و شیشه ای)

10.از این میزهای تاشو.که فکر می کردم 5 تومن باشد نزدیک 50 تومن بود

11.تصفیه حساب با خوابگاه

12.بهبود کیفیت غذاهای سلف مخصوصا غذایی موسوم به کباب

13.چند جانور ب شرح زیر.شتر.کرگدن.پنگوئن.زرافه.کانگورو.گوسفند.بز.(ترجیحا از خانواده شان ده شیپ)و یک طویله برای نگهداری آنها.

14.محجبه شدن همه ی خانم ها تا من دیگر هی عذاب وجدان چگونه امر ب معروف کنم نداشته باشم.

15یک عالمه کتاب .مخصوصا رمان های گرانی که خودم پول ندارم بخرم از نویسندگان معروف دنیا.مخصوصا جنگ و صلح و وداع با اسلحه و شوهر اهو خانم و کلیدر و جای خالی سلوچ و پیرمرد و دریا و برادران کارامازوف و خشم و هیاهو و هزار خورشیدرو و جین ایر که هیچ کدامشان را نخوانده ام و حرف مفت می زنم کسی نیستم که این همه کتاب را بخوانم.پس فعلا حالا حالا ها عجله نکنید.من عذاب وجدان می کشم دوباره کتاب به کتاب های نخوانده ام اضافه می شود:((

16.یک کیک خانگی بزرگ کاکائویی.و یک عالمه بادکنک و فشفشه.مخصوصا بادکنک.

17.یک عالمه نوستالوژی.مخصوصا لی لی بازی کردن در کوچه و رفتن به دبستانم که حالا شده خوابگاه:((

18.یک جین کوله پشتی قابل استفاده با چادر به گونه ای که مثل لاک پشت نینجا نشوم.

19.تمدید تابستان تا چند ماه دیگر

20.بلیط یکسره هواپیما یکی از اردکان به مشهد.یکی هم از مشهد به نجف ویکی هم از نجف به کربلا(فقطم مشهد فرودگاه داره)(البته هواپیما حال نمیده.حال تو خر و شتر و انتظاره)

21.یک خانه پر از عشق ک کفش موکت است و هیچ گونه احساس بدی توش نیست.و پر از کتاب و مجله است.

22.یک گل گاوزبان ساز.چیزی شبیه چایی ساز.

23.تغیر مینی بوس های اردکان یزد به هواپیما.و تبدیل رانندگان دوست داشتنی!!!!آن به خلبانانی که آرزوی سفر خوش برایمان دارند.و خارجی هم حرف می زنند.و خیلی کلاس دارد اگر مثلا یک نفر بخواهد هواپیمایمان را برباید!

24.انتقالی از برق یزد به رشته ی کتاب خوانی و نویسندگی دانشگاه تهران

25.از بین رفتن ارزش طلا برای خانم ها.

26عاقل شدن و دهن بین نبودن انسان ها

27.افزایش شعور نسبی جنس مذکر ولگرد در خیابان.وجنس مونث آن نیز

28.صلح جهانی

29.شرکت عرفان نظر آهاری و حبیبه جعفریان و سمانه رحیمی و دکتر زلفا زینل پور در تولد من و موفقیت من در ماچ کردن انها.

30.چاپ شدن یکی از ایمیل های من در همشهری جوان و تخصیص جلد شماره ی بعد به شاهکار ایمیلی من و یادداشت محمد حسین جعفریان،سمانه رحیمی و احسان ناظم بکایی در مدح آن و احسان عمادی در بدگویی آن.


فعلا به سی مورد بسنده می کنیم.مهلت ارسال  تا 19 شهریور. شاید اضافه شود این لیست.که باشد برای سال بعد.

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۰
با وتن
مزن ای عدو 
به تیرم 
که بدین قدر
نمیرم 



خبرش بده 
که جانم 
بدهم به مژدگانی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۸
با وتن

موجودی به درد نخور و وقت تلف کن که خرجش به دخلش نمی ارزد.در آنجا گاها چند نامحرم برای اطلاع رسانی دور هم جمع می شوند و در آخر هرکاری می کنند غیر اطلاع رسانی.خود متقی پنداری تقریبا بی فایده است.و تنها راه حل گزینه ی نظامی حذف و متارکه گروه است.


و در نهایت از تک تک کلماتی که در آن از انگشتان مبارکمان خارج می شود سوال  خواهد شد.و بدترین جای داستان اینست که جوانی را هدر خواهد داد.

و چندین ساعت از روز که باید صرف مطالعه و تهذیب و تفکر و تعقل شود مثل آب خوردن به باد فنا می رود. و انسان همیشه در جمع است در حالیکه فوق العاده تنهاست.وخلوت که راه تزکیه و محاسبه است را یک گروه مسخره از انسان خواهد گرفت.

پس اگر زحمتی نیست پیشه ی بهتری در پیش گیریم.


امام علی (ع):دشمن ترین دشمن تو نفسی است که در درون توست.


پ.ن.به امید نابودی دشمنان داخلی و خارجی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۱
با وتن
این عکس آزادی یواشکی مادربزرگ خدابیامرز من توی یکی از عکاسی های اردکان

وقتی عکسو دیدم خندم گرفت ولی باور کن اگه اجبار نبود همینشم نمی گرفتن...این ننه ی ما سه سال توی خونه موندن...بخاطر اینکه یه بار از سرشون چادر کشیدن...و می دونم بودن کسایی که بیشتر هم موندن و بیشتر هم جنگیدن...واسه به دست آوردن چیزایی که تو و رفقات دارین پرپرش میکنین...
اونا واسه چی جنگیدن و حالا واسه چی...
هی خانوم یواشکی...این یعنی جنگیدن...نه عکس بی بند و بارت و شعرایی که اون قدر مظلوم نمایی می کنی...یه جوری از آزادی حرف می زنی انگار نمی بینیمتون.انگار تو خونه حبسین.شما که دارین هرروز ترقی می کنین...دو تا لایکم میگیری...انقدر دنیات کوچیکه فک میکنی الان دنیا رو فتح کردی...انقدر جنگیدنت سطحیه که چشمت به روزنامه های خارجیه.اگه اونا روبند می زدن تو هم می زدی.تو که خودت انتخاب نکردی.تو تقلید می کنی.یکی دیگه انتخاب می کنه...تو فقط تقلید می کنی...و البته با چیزای دیگه ای مشکل داری...اینا بهونس...حالا می فهمم چقدر حجاب من سیاسیه و تو چقدر بابتش اذیت میشی.اسم اختیاری رو هم که می دونیم واسه ژستش گذاشتی...

فقط امیدوارم تو این جهل غرق نشی
ماهم خوب بلدیم بجنگیم نگران نباش




پ.ن.1.اولین باری که این پیجو رفتم فقط گریه کردم...نمی دونم چند نفر دیگه گریه کردن...فقط بدون تو دست گذاشتی رو  احساس یک عالمه دختر.بدجایی دست گذاشتی.که اگه این همه احساس پاک غیرتی بشه بد کار دستت میده...بد

پ.ن.2.اول خواستم عکسو ترمیم کنم اما خب این جوری بهتره.طبیعی تره:)
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۲
با وتن

واقعا چقدر همه چیز سریع می گذره....انگار همین دیروز بود که از یه متر ارتفاع افتادم و دستم شکست...که آرزوم کفش پاشنه بلند قرمز بود...که بعدش رفتم کلاس اول.آرزوم بود الفبا رو کامل یاد بگیرم و چقدر فامیلیم پر از حرفای مشکل بود وچقدر صبر کردم تا خانم معلم ط دسته دار و قاف رو درس داد...آرزوم بود از کنکور خلاص شم...بعدش با چه حالی رفتم کربلا....آدم به آرزوهاش می رسه و نمی فهمه....زمانم می گذره و باز نمی فهمه...مشکلاش حل میشه و نمی فهمه....سختیاش می گذره و نمی فهمه...بعد گاهی که فک می کنه می بینه چقدر چیزای خوبی به دست اورده.که چقدر براش رویا بوده.گاهی ایمان بیشتر میشه و گاهی باز ناشکری...ناشکری....

دوباره رویای جدید و همین قضیه.رویاها بزرگ میشن و ما بزرگ نمی شیم.به قبلیا ایمان میاریم و باز نمی تونیم واسه الان شاکر باشیم...

خدایا بابت همه چیز ازت ممنونم...گاهی بذار کم بیارم ...بذار گریه کنم...بذار غصه بخورم...بذار ناشکری کنم....ولی باور کن ته دلم هیچی نیس...من عاشقتم...منو ببخش...

من همش دارم وراجی می کنم و تو ساکت گوش میدی.یهو که حرف میزنی اصلا دهن منو می بندی.اصلا تو خودم وا میرم...چقدر خوب حرف میزنی....چقدر کم حرف میزنی...یه دونه کتاب فرستادی کلا...اونم من نمی خونم...

وقتی این حرفاتو می خوندم دیدم توش با چه غمی حرف می زنی...چه حزنی...اصلا دلم می خواد بشینم پای تو خدا و تو بگی و من گریه کنم...و تو عصبانی بشی بزنی تو گوشم و من دوباره گریه کنم و منت بکشم...خدایا چرا تو این قدر خوبی؟؟

قتل الانسان ما اکفره...من ای شیء خلقه؟

مرگ بر انسان.چه ناسپاس است؟مگر او را از چه چیز آفریده است؟؟...



پ.ن.1.بقول همه خوش به سعادتم.یک سال از کربلام گذشت.این موقعا تو راه نجف بودیم....

پ.ن.2.خب چیکار کنم واقعا اون روزی که معلم ط دسته دار درس داد من احساس وصال محبوب بهم دست داده بود که می تونم فامیلیمو بنویسم...اونم با چه پزی !!

پ.ن.3.خداییش ببینید چه حرفای مشکلی رو بلد بودیم وقتی ط یاد گرفتیم

پ.ن.4.خواهشا اینو گوش کنید


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۵
با وتن
تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم          ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد










۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۴۰
با وتن

گاها پیش می آید که انسان مریض می شود و پزشک نسخه ای برای او می نویسد. او دارو را می خورد و بدون این که بداند این دارو از چه موادی تشکیل شده، سلامتی اش را به دست می آورد. ولی در مسائل معنوی این طور نیست. یعنی ما اگر بدانیم چرا زیارت می کنیم، حتما بهره و فیض بیشتری خواهیم برد و حتی در روایات می خوانیم چه بسا کسی که از شب تا صبح نماز مستحبی بخواند بی آنکه اسرار نماز را بداند و ثواب کمتری  ازکسی بگیرد که دو رکعت نماز با آگاهی بخواند.

 

حالا باید بررسی کنیم زیارت چه فایده ای دارد؟ چرا ما باید زیارت کنیم؟ باید گفت فایده ی زیارت دوسویه است. فایده ای که زیارت برای شخص زائر دارد و فایده ای که زیارت برای دین دارد(زیارت فایده ای برای خدا ندارد چون خداوند بزرگ بی نیاز از همه چیز است.زیارت برای دین فایده ها دارد.)

اول اینکه ما چه نیازی به زیارت داریم؟ در قرآن می خوانیم که «قل لا اسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی»یعنی پیامبر بگو که من از شما پاداش و مزدی بخاطر سختی هایی که در راه دین کشیدم نمی خواهم بجز"ابراز محبت به اهل من" مردم مسلمانی که از نعمت دین برخوردارند باید بخاطر آن از پیامبر تشکر کنند.

حالا این سوال مطرح می شود که چگونه تشکر کنیم؟ با محبت به اهل بیت؟؟ خیر. ما باید با مودت اهل بیت تشکر کنیم. حالا فرق بین مودت و محبت چیست؟

مودت محبتی است که ابراز می شود. وقتی در خانه نشسته ام و امام رضا را دوست دارم این همان محبت است. مودت یعنی اینکه راه را طی کنم و به زیارت بیایم و بگویم دوستتان دارم. یعنی محبتم را فریاد بزنم. نمونه ی بارز مودت صلوات بر محمد و آل محمد است. همه ی اذکار را باید آرام نجوا کرد، بجز صلوات که باید فریاد زد. برای استغفار باید در دل شب در تاریکی اشک ریخت ولی برای امام حسین باید وسط خیابان اشک ریخت و حتی اگر اشک چشم نداریم خود را به تباکی بزنیم. در زیارت جامعه  کبیره می خوانیم «و لکم الموده واجبه» یعنی مودت شما بر ما واجب است. برخی فکر می کنند باید با ائمه مناجات کرد. البته آن هم بسیار خوب است  ولی باید محبت را همه بفهمند.امام خمینی(ره) می فرمودند:«اگر قرار بود هرکسی در خانه زیارت عاشورا را بخواند و صد لعن و صد سلام هم بفرستد دیگر مکتب عاشورا باقی نمی ماند.» امام(ره) بسیار بر دسته های عزاداری تاکید داشتند.مودت اهل بیت به قدری نیاز است که حتی در روایات آمده که جزء حقوق اهل بیت بر مومنان است.

بجز وظیفه ی ابراز محبت، زیارت تاثیر ژرفی در وجود زائر هم دارد.بدین صورت که ما در زیارت دنبال خدا می گردیم. دلیل آفرینش ما هم همین است که به سوی خدا برویم. امام آینه ی تمام نمای وجود خدا است و انسان کامل است.چیزی است که ما باید بشویم. باید توجه داشت که اصل جسم نیست. اصل روح و دل است.جسم امام هم بعد از خاکسپاری به عرش برده می شود و ماهم که برای این جسد چند کیلویی مان به زیارت نیامده ایم. برای روح و دلمان به زیارت آمده ایم در واقع زیارت برخورد دو روح است.یعنی امام به ما نظر واحاطه ی کامل دارد. امام واسطه ی فیض الهی است و خداوند فیض را به صورت مستقیم به انسان نمی رساند و اگر می خواهد به ما لطفی کند از طریق انسان کامل آن کار را انجام می دهد و امام می تواند ما را از ملک به ملکوت ببرد و ما را تا خود خداوند برساند. اما گاها ما به زیارت می رویم و هدف خلقت و هدف زیارت را گم می کنیم و مرتبا حاجت شخصی را می خواهیم. البته که آن ها هم بخشنده اند و حاجت ما را هم می دهند. حاجت خواستن هم چیز بدی نیست. ولی مثل این است که ما از دانشمند بزرگی بپرسیم 2+2 چقدر می شود. حتما جواب می دهد. اما حیف است و حالا که دانشمندی در دسترس است باید مسائل مهم تری را حل کرد.(حتی این مثال هم خیلی خوب نیست. چون جنس2+2 و علوم پیشرفته یکی است ولی جنس دنیا و خدا متفاوت است.)اگر فلسفه ی خلقت را گم بکنیم باعث می شود انسان در پست ترین چیزها غرق شود.

سوی دیگر زیارت ، فایده ی زیارت برای دین است.

در قرآن می خوانیم که«هل جزاء الاحسان الا الاحسان؟»یعنی آیا پاداش خوبی جز خوبی است؟؟ طبق این آیه اگر ما کار خوبی در دین کردیم باید خداوند پاداش خوبی مارا بدهد. علامه طباطبایی در تفسیر این آیه سوالی را مطرح می کنند که خوبی که من که موجودی پست و ریز هستم برای خدا  می کنم خوبی حقیقی است یا مجازی؟ یعنی آیا واقعا من به خدای بلند مرتبه خوبی می کنم؟ جواب می دهد که بله. این سخن حقیقی است.یعنی من وقتی مثلا کار نیکی انجام می دهم، با کارم تبلیغ دین را می کنم ودیگران از خداوند با خبر می شوند و خداوند دوست دارد که همه از او باخبر شوند. ما وقتی در زیارت نامه می خوانیم که ایها الامام الرئوف، امام رضا از ما تشکر می کند که او را امام رئوف خواندیم و امام رئوف را معرفی کردیم.معرفی کردیم که به رافت چه کسی دل بسته ایم. ابلیس و دشمنان دانه دانه ی زائران را می شمارند و اجتماع بزرگ زائرانی که ادعای دوستی دارند، زمینه های ظهور را فراهم می کند. تک تک زائران قدرت دین را بالا می برند. هر بار که به حرم می روم تجدید بیعت می کنم که یا امام رضا، من هستم. من با شما هستم.«معکم معکم لا مع عدوکم». زیارت یک تظاهرات سیاسی بزرگ است. زیارت حتی نیازی است که دین به ما دارد. ما باید به زیارت برویم و به دنیا بگوییم که ما هستیم و بدانیم که با آمدنمان خدمت بزرگی به دین کرده ایم.

 

در روایات آمده است. شخصی نزد امام رضا(ع) رسید. قرار بود از نزد ایشان برود. اما صبر کرد و نماز مغرب را هم پشت سر امام خواند. خواست برود امام گفتند بمان و با ما غذا بخور و بعد از شام خواست برود امام گفتند دیر وقت است. شب را با ما بمان. آن شخص هم با خوشحالی قبول کرد. امام رفتند تا بستر خواب را برایش بیاورند آن شخص گفت:«به من اجازه بدهید این کار را بکنم من نمی توانم بایستم تا امامم این کار را بکند»امام فرمودند:«نه، تو مهمانی، به مهمان باید خدمت کرد»

اگر روزی شما هم دعوت شدید و مهمان امام هستید مطمئن باشید که امام توجهات ویژه ای به شما دارند و به شما خدمت خواهند کرد.

پس قدر خودتان و لحظه های معنویتان را بدانید.




از سخنان حجه الاسلام پناهیان و حجه الاسلام نخاولی در فضیلت زیارت



پ.ن.تا ترمینالم رفتم و سوار اتوبوس مشهد نشدم.دیگه از این بی سعادتی بیشتر؟؟

اینم سخنرانی حاج آقا پناهیان.خلاصشو بالا اوردم.جلسه دومشو پیدا نکردم.ببخشید طولانی شد این پست.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۵
با وتن

عاشقان رفته اند سوی او بس کن این جستجو

ای دریغ از سفر کو به کو با من از او بگو

عاشقان رفته اند در پی معشوق خویش

عابدان سهر نهند در ره معبود خویش

بد به حال کسی که چومن تنها بماند

بی صدا گریه کن گریه کن از بود خویش


*متن آهنگ عاشقان از شهرام شکوهی(که دانلود شرعیشو ندیدم که بذارم)(ماهم که بچه مثبـــــت!)

خیلی دلم هوای امام رضا رو کرده.خیلی

عشق....

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۷
با وتن
یک بار که از روی سوره ی تکویر بخونی

می فهمی شعر و شاعر یعنی چه؟؟

 

إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ‏

وَ إِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ

وَ إِذَا الْجِبالُ سُیِّرَتْ

وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ‏

 .

.

.

فَلَا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ

الْجَوَارِ الْکُـنَّـسِ

وَاللَّیْلِ إِذَا عَسْعَسَ

وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ

 

یعنی من دیوونه ی این تنفس صبح و این قافیه ام

 

 

خدایا

تو حتی احساسات منو هم بی جواب نمی ذاری

دوستت دارم........

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۶
با وتن

.

هوا را از من بگیر خنده‌ات را نه!
نان را از من بگیر، اگر می‌خواهی
هوا را از من بگیر، اما
خنده‌ات را نه

 

پابلو نرودا

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۰۸:۵۹
با وتن
این روزها خیلی جاها صحبت از پدیده ی نادری به اسم کن کور است.کن کور همان اسم فاعل کور کردن یا کوریدن است.این موجود انسان ها را کور می کند و آدم هایی که ده کیلومتری درس و کتاب نمی رفنند،خودشان را داوطلب می خوانند.و اینجاست که انسان می فهمد که چقدر کن کور،کن کور است!!

البته پدیده ی نادر فوق الذکر،در حال انقراض است.شاید سالها بعد از پیراهن تیم ملی با عکس کمرنگ کاظم قلمچی،به عنوان طلایه داران این زمینه پرده برداری شود و بعد از مساوی با تیم قدرتمند بورکینافاسو بخوانیم که «کن کوریان....به چنگ و دندان،غرور مردان.....نشان دهید آن شکوه ایران......»

چون کلا شکوه ایران خیلی به فوتبال،حیوانات،انقراض و کن کور وابستگی خاصی دارد.

قضیه از جایی شروع می شود که طرف هفت سالش می شود،می رود چشمم و گوشش را معاینه می کند . راهی بجز درس خواندن ندارد.وارد مدرسه می شود و الگویش می شود"خانم معلم".که متاسفانه یک درصد ناچیزی از انها اندکی بی سواد،بی وجدان کاری و علاف هستند و برای دانش آموزان آن اهمیت لازم را نمی دهند.البته تعدادشان کاااااملا قابل اغماض است!!

در هرصورت وارد مدرسه می شود.با افتخارات فراوان در علوم مختلف.مزخرف ترین کلاس ها از این قرارند:"قرآن،ورزش،پرورشی،انشا و هنر"البته ما متاسفانه یک کلاس مزخرف دیگری هم داشتیم به نام"کتابخوانی"که بحمدلله با زیرکی معلممان به کلاس جبرانی علوم و ریاضی تبدیل می شد.و دسیسه ی دشمنان خارجی نقش برآب می شد!! و عجب ریاضی ایـــــــــــی....ریاضیات حفظی....

و دوره های دبستان و راهنمایی را پشت سر می گذارد درحالیکه نه ارتباط یاد گرفته،نه کتاب خواندن،نه نوشتن،نه حتی ریاضیات.و علومیات.که ریاضیات خلاقش صفرمطلق و شاااااید برای عده ای صفر حدی است و کافی است معلم جوگیری پیدا شود و بخواهد معما بدهد برای حل،با این استدلال قوی که در امتحان نمی آید،دانش آموزان خیلی ببخشید"محل خرش هم نمی گذارند."مادر دانش آموز هم مدام باید حواسش باشد بچه اش چیز بدی یاد نگیرد...

حالا وارد دوره ی جدید از نفهمی شده که خودش بلای جانی است.چون خود بفهم پنداری شدیدی وجودش را فرا می گیرد. میخواهد دنیا را عوض کند ،راه های جدید برود،خودش را اثبات کند و آن وقت است که حرفهای روشن فکرانه می زند و عالم و آدم نصیحتش می کنند که«بشر؛ برو انسانی».او می خواهد دنیا را تکان بدهد و شب ها خواب شریف و بعد MITمی بیند و می رود رشته ی باکلاس ریاضی فیزیک.

البته اینجا برای هرکسی تقریبا سه راه باز است.ریاضیات حفظی.انسانیات حفظی.تجربیات حفظی.خودمانیم ولی تقریبا هیچ فرقی هم با هم ندارد.از کلاس های مزخرفی که پیشتر به آن اشاره شد خلاص می شود و مقوله ی خانه خراب کنی به اسم"کن کور" روی کار می آید.و تو چه می دانی "کن کور"چیست؟؟اوان جوانی که تقریبا چکیده ی زندگی هرکسی است را طرف خاضعانه،خالصانه،خاشعانه،مجنونانه و کورانه پای یک سری کتاب تست حفظی سبز و بنفش و آبی راه راه  می گذارد و کلاس های مختلف کاملا غیر علمی می رود و علفهای خرس فراوان می دهد و مشاوره های گونه گون می رود و کاملا"داو"طلبانه برای وصال محبوب 10 کیلوی ناقابل چاق می شود و سیستم خواب و خورش به هم می ریزد و افسرده و پژمرده می شود و کور و کچل و پیر می شود و هیچ کس را نمی بیند و کلا یا قبل از آزمون است یا سر آزمون و یا بعد آزمون.و یک دروغ خیلی بزرگ به او می گویند که «کن کور بده و راحت شو که اگر حالا نخوانی بعدا پدرت در می آید»و حقیقت اینست که هرچه بیشتر بخوانی دانشگاه و رشته ی خفن تری قبول می شوی و آنجا پدر جدت هم در می آید...

و اکنون این فرد در قله های نفهمی به سر می برد که نتایج اعلام می شود.در این مرحله ابتدا همه توی ذوقشان می خورد و افسرده اند.حتی یک سال رتبه یک ناراحت بود چرا شیمی اش را صد نزده و نود وهشت زده!وبعد انتخاب هایی می کنند که به درد عمه کوکبشان هم نمی خورد.بر فرض مثال کسی پیدا می شود که با دو فصل مدار از فیزیک سوم دبیرستان،می رود"برق"....و می بیند چقدر با چیزی که فکرش را می کرد متفاوت است(تقریبا برای هر رشته ای این قضیه صادق است)و چهار ترم می گذرد و هنوز با خودش می گوید«چرا بـــــــرق؟»و جالب است که دوتا دوست هم کلاسی هم دارد.خودش عاشق ادبیات،دیگری عاشق هنر و آن دیگرتری عاشق سینماست. وهمه باهم "مهندسی بـــــــــرق"می خوانند.که به طاق ابروی انتخابش مهندس شد.و بعد همه ی زندگی مهندس خواهد بود....عجب وصله ی نچسبی............

پ.ن.1.بدترین جاهای داستان-که ترجیح دادم در متن اصلی نیاورم- اینجاست که رفقا می روند بدون زحمت همان رشته ها را می زنند دارغوزتپه و بعد انتقالی می گیرند.یا اینکه بورسیه دانشگاه ازاد می شوند و دعوتنامه پشت دعوتنامه و بعد هیچ فرقی با زحمت کشیده ها ندارند.

پ.ن.2.به هیچ کدام از عزیزان توهین نمی کنم.همه ی سوم شخص ها به واقع اول شخص است.اول شخص مفرد مفرد.

پ.ن.3.اعتراف می کنم هنوز هم عاشق ریاضیات هستم و باهاش حال می کنم و هنوز هم رشته ام را خیلی دوست دارم.بیشتر از همه ی رشته هایی که دیدم و شنیدم.فقط به دردم نمی خورد.

پ.ن.4.سیستم آموزشی ما خیلی ایرادات دارد.مخصوصا برای افراد دغدغه مندتر.ولی این ما هستیم که باید درستش کنیم.وگرنه بقول دکتر عباسی ما چه مزیتی نسبت به نسل های قبل تر یا بعدتر داریم که امام زمان در این دوره ظهور کنند؟؟

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۰
با وتن

.

یا امام زمان

اگر این شیعه ی فلک زده ی بدبخت بیچاره ی دنیا دوست حقیر فقیر مسکین مستکین برایتان مهم است و هنوز نامه ی عملش را می خوانید و به هدایتش امیدوارید....خواهش می کنم برایش کاری انجام دهید....خواهش می کنم راه سعادت را برایش باز کنید و از این گیجی نجاتش دهید...خواهش می کنم...تمنا می کنم....التماس.....

خیلی دارد ابروریزی می کند این روزها

شرمنده ام ولی......... خودتان که می دانید...

 

 

پ.ن:توی گوگل ایمیج زدم "هدایت"....خورد توی ذوقم...همش صادق هدایت بود

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۹
با وتن
روزی که ابن ملجم جرات کرد به سرت نزدیک شود...

بعد ها ابن ملجم ها جرات کردند به سرها نزدیک شوند...یک روز روی نی...یک روز توی تشت....یک روز از سفیدی زیر گلو...یک روز با عمود آهنی....همیشه ابن ملجم ها در تاریخ بوده اند....

امروز هم ابن ملجم ها در تاریخ هستند؛ ابن ملجم هایی که سر کودکان غزه را نشانه گرفته اند...

ولی مطمئنم که هروقت ابن ملجمی در تاریخ باشد حتما علی هم هست و خوشا بحال آنان که علی زمانه ی خویش را بشناسند.

 

بعدا نوشت:

تصحیح می شود:شناخت کافی نیست.همراهی لازم است.

 

لعن الله علی عدوک یا علی(ع)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۰
با وتن

.

الحمدلله علی ماهدانا...

 

پ.ن1:واقعا بعد از ماه رمضان احساس میکنه بی پناه شده...

پ.ن.2:دعای 45 صحیفه سجادیه وااقعا زیباست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۶
با وتن
همه چیز تند و سریع مثل واگن های قطار پشت سر هم حرکت می کنند...اما نه...واگن های قطار که پشت سر هم حرکت نمی کنند.همگی به یک باره راه می افتند و باهم متوقف می شوند.همگی یکی هستند؛"قطار"...مثل قطار زندگی من...این از بالا نگاه کردن به زندگی است که زندگی را جذاب می کند و گاهی اندکی از حکمت ها را نشان می دهد.اینکه بدانیم امروز من امروز نیست و فردا فردا.همه یکی است؛"زندگی"...از ازل تا ابد...وحتی از بالاتر که نگاه کنیم همه یکیم...نه همه صفریم.احد اوست و ما همه عجز،همه نیستی،آنوقت است که می فهمیم چقدر همه چیز ساده است،در عین پیچیدگی...اگر مسیرت بسوی حق بود کارت درست است ولاغیر...اینست سادگی و بعد چقدر این نیستی که در مسیر هستی حرکت می کند پیچیده می شود،وقتی نیستی نمی تواند حرکت کند،وهمه جاذبه ی هستی است...

به اینها که فکر می کنم بیشتر عاشق انیشتین و نظریه ی شگفت انگیزش می شوم...

 

من خواب بد می بیند(من می گویم "من همین الان هم می بیند" ولی رفقای اهل ساعت و دستور زبان می گویند "من در 9سالگی دیدم")و می ترسد.خیلی می ترسد.بعد از آن(بقول رفقای اهل ساعت و دستور زبان)( که از این به بعد به زبان آنها حرف می زنم تا عادتمان به هم نخورد)از چیزهای بزرگ می ترسم.نه اینکه از اژدها بترسم،نه... از اعداد بزرگ می ترسم.از زمان های بزرگ.از مساحت های بزرگ.برای همین گاها شب ها زیر آسمان کویر به ستاره ها چشم می دوختم و به"یک میلیارد سال نوری"و"نظریه ی بی نهایت بودن جهان"فکر می کردم و از ترس و وحشت خوابم نمی برد.با تمام علاقه ای که به نجوم دارم هنوز هم جرات وارد شدن به دنیای با اعداد و ارقام بزرگ را ندارم.

 

چند روز پیش یکی از اقواممان با اینکه جوان بود،خیلی الکی"مـــی مــــیرد".البته این ها به دید خیلی ها شاید الکی و داغ و بلای سخت و جان سوز باشد.اما از بالا که نگاه کنید،نیستی در یک قسمتی از حرکتش به سوی هستی این جهت را دارد.متوجه هستید که جهان کلا یک نیستی است؟

کتاب "تسلیت نامه ی سید اسماعیل شاکر"چقدر به من در مورد مرگ کمک کرد.به نگاه از بالا.

 

حالا داشته باشید تا دیروز.که من نمی دانم چطور شدکه تصمیم گرفتم سوره ی نازعات را حفظ کنم.تفسیرش را پای استاد مطهری نشستم.و النازعات غرقا.والناشطات نشطا.قسم به فرشتگانی که سخت جان می گیرند.قسم به فرشتگانی که چقدر آسان جان می گیرند....و امروز، نمی دانم چطور شد که بعد از خواندنش خوابم برد.خوابی دیدم که وحشت تمام وجودم را گرفت.خواب دیدم که مرده ام.آمدند برایم قبر کندند،مرا هم گذاشتند توی قبر.سنگ لحد هم گذاشتند،خاک هم ریختند.آخرین دریچه های نور را هم پر کردند من هیچ وقت این قدر تنها نشده بودم.وحشت تمام وجودم را گرفته بود.والنازعات غرقا.التماس وپشیمانی هیچ فایده ای نداشت.به عمق کلمه ی وحشت پی بردم.اطرافیانم رفتند.من بودم زیر یک تل خاک.لای یک جل سفید.که بقیه می گفتند مُرد...ولی من می فهمیدم که هستم.من همه چیز را حس می کردم.یکی آمد بالا سرم.گفتم پایت را بردار سنگینی می کند.گفت این سنگ لحد است...و من هیچ قدرتی نداشتم...همه ی ترسم این بود که از وحشت نکیر و منکر چه کار کنم.آنقدر عاجز شده بودم و آنقدر این نیستی را حس می کردم که حد و اندازه نداشت .هیچ راه چاره ای نداشتم.و وقتی بیدار شدم بجای خوشحالی از خواب بودنش...برعکس.... خیلی وحشتناک است.شاید همین الان هم نرسم این نوشته را تمام کنم.و یک دفعه سرم را بالا بیاورم و عزرائیل را ببینم.درود خدا برتو باد.من همیشه عزرائیل را خیلی دوست داشته ام ولی هیچ وقت نفهمیدم چقدر به من نزدیک است.عظمتش مرا می گیرد و می ترسم از نازعات غرقا...خیلی می ترسم...مخصوصا اینکه بمیرم و ناکام باشم از دیدن همان کسی که یک عمر وقتی اسمش را شنیدم قیام کردم و حالا زیر یک خروار خاک بدنم پر از کرم خواهد شد......

 

و امشب یک حدیث خواندم.پیامبر خدا(ص) فرمودند:«هرکس با نامحرم شوخی کند به ازای هر کلمه خداوند هزار سال اورا در زندان دوزخ نگاه خواهد داشت»از هزار سال می ترسم.از اینکه به کلمه ی هزار فکر می کنم....هزار و سیصد و نود و سه.دو هزار و چهارده...حساب می کنم می شود چند تا کلمه...اهل شوخی با نامحرم نیستم،ولی از این هزار می ترسم.نمی دانم چندین هزار سال در زندان دوزخ خواهم بود؟از هزار خیلی می ترسم...و از هزار و صد و هفتاد و پنج سال غیبت که نکند....راستی امروز جمعه است آقا جان...یا این اجل ما را عقب بینداز.یا ظهورت را جلو...بخدا من طاقت ندارم...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۳ ، ۰۰:۵۴
با وتن
یادته؟ از کربلا که برگشتم زنگ زدی و کلی از سفرم پرسیدی...چقدر کربلا رو دوس داشتی...زنگ زدی و من هی تعریف کردم و تو هی ذوق کردی و من هی ذوق کردم...وقتی می خواستی قطع کنی گفتی: «میام اردکان سر فرصت برام تعریف کن...خیلی میخوام گوش کنم....»
 
وهیچ وقت فرصت نشد.
 امیدوارم امشب که شب اول قبرته خود امام حسین بیاد کنارت عزیز دلم...

برای همه ی اونایی که رفتن اگه دوس دارین یه صلوات بخونین.مرگ خیلی نزدیکه.برای خودمون هم صلوات بخونین

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۳ ، ۱۰:۰۷
با وتن
تابحال چیزی از آزادی های یواشکی زنان ایرانی و فراخوان کشف حجاب عمومی و...شنیده اید؟ می ترسم به سوگ چادر بنشینم.می ترسم از این آخر الزمان هزار رنگ.می ترسم از این آتش کف دست.من خیلی می ترسم.من خیلی می ترسم... پ.ن.خواستم یک پست مفصل و پربار بگذارم.اما نشد.من فقط گریه کردم...و بازهم گریه کردم.شما اگر می توانید چیزی بگویید.حرفی بزنید.من داغ دیده ام...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۱۶
با وتن
مدتی است انگار هیچ چیزی به وجدم نمی آورد.هیچ چیزی مرا کیفور نمی کند.انگار که ذهنم پر شده باشد از یک عالمه رشته نخ های به هم پیچیده و گره خورده.گاهی یکی دوتا را باز می کنم و می دانم که وظیفه ام همین گره گشایی هاست و بعد انگار "حسش نیست"(این کلمه به اعتقاد من زاییده ی این نسل است).

کاغذی بر می دارم و سعی می کنم برنامه ریزی کنم و بعد حوصله ی برنامه ریزی هم ندارم.کتابی می خوانم و بعد یادم می آید که ماشین های الکتریکی و مبانی الکترونیک روی هواست.کتاب را می گذارم جلوی قفسه تا یادم نرود در اولویت است و بعد از مدتی انبوه کتاب های جلوی قفسه را هل می دهم توی قفسه و این دور تکرار می شود.و این ترم اولین بار در زندگی من است که از درس لذت نمی برم و برق حالم را خوش نمی کند و انگار ماشین آسنکرون و ال ای دی نور قرمزی که توی کنفرانس درموردش با لرزش صدا حرف می زنم و دوستم سر ذوق می آید مرا درک نمی کنند .امیر را صدا میکنم که"کنفوکار بیا با هم کمی نرمش کنیم."سعی میکنم ادای انرژی های ده ساله ی او را در بیاورم و تند تند دراز نشست می زنم و بعد انگار که پنچرم هنوز هم.

حتی از رویاهایم فاصله گرفته ام.رویاهایم کوتاه و کوچک و ناگسترده اند.دست به قرآن می برم و یادم می آید که خیلی کار دارم و نمی توانم و وقت ندارم و... از خودم هم خسته ام.یادم می آید که امروز روز شهادت حضرت زینب است و من چقدر توی تل زینبیه مُردم و زنده شدم و هنوز هم چقدر دوستشان دارم.به یاد همه ی شنیدنی هایم می افتم.به یاد اینکه یک زن که نقطه ی اوج عاشوراست و می رود روی تل و می بیند و به اسارت می رود و هنوزهم غیر زیبایی ندیده...به یاد اینکه چقدر از آرمان ها دورم.و چقدر گناه می کنم بی آنکه متوجه باشم و والعصر ان الانسان لفی خسر. چقدر لفی خسر می بینم بیست سالگی ام را.دوره ای که تکرار نخواهد شد.چقدر برای بیست سالگی ام برنامه ها داشتم و مطمئن بودم که جاهای بهتری هستم و حالا همه ی ترسم اینست که سی سالگی ام هم همین باشد.چهل سالگیم هم.شصت سالگی و نود سالگیم هم...و بعد "از کجا مطمئنی"مثل پتک توی سرم می کوبد.

 

یادش بخیر سه سال پیش بعد از امتحانات دیپلم رفتیم اعتکاف.آنجا اولین اتفاقات ناب زندگیم اتفاق افتاد.بعدش دیگر توی خانه دوام نمی آوردم.تازه آنجا چیزهایی را از عدم روزمرگی نشانم دادند.اینکه می شود عمر را هم تلف نکرد.این روزها فکر می کنم شده ام مثل تلفات فوکو.که به هیچ دردی نمی خورد.فقط ولتاژ را تلف می کند.سازنده هم تمام سعیش را می کند که کمتر از اینها توی ماشین داشته باشد.چون سیستم از ایده آلی خارج می شود.

تلف فوکو...هع...شده ام علم عینی........

به دوران کنکورم غبطه می خورم.دورانی که با تمام وجود جنگیدم و احساس طلایی خستگی جسمی و آرامش روحی را تجربه کردم.شب هایی که به بخاری چسبیدم و تست فیزیک زدم که مملکت آدم تحصیل کرده می خواهد و بارها از بوی سوزش لباسم به خودم آمدم.دلم تنگ شده برای آن شروع فوق العاده که گفتم من می خواهم درس بخوانم.نه بخاطر درس.بلکه می خواهم این محرم و صفر یک آدم به درد بخور باشم.دلم تنگ است حتی برای روزی که نتایج آمد و من زار زار خاطراتم را دوره کردم.برای حرف هایی که همه زدند.و حسینی که زنگ زد گفت "عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم..."برای همه ی گذشته ی پر انرژی ام دلتنگم.می دانم که باید یا علی بگویم و بلند شوم که 20سالگی دیگر هرگز تکرار نخواهد شد.یا علی بگویم حداقل -و شاید هم حداکثر- بخاطر آن شب 21 رمضان که نوشتم که دوست دارم عاشقتان بشوم تا بزرگ شوم و کمتر از یک ماه بعد جلوی ایوان نجف احساسات فوق العاده ای را تجربه کردم.باید بلند شوم و بدانم که فردا جمعه است و شاید این جمعه بیاید شاید....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۲۴
با وتن