شب همه چیز خوب است.همه ی همه چیز.تو خواب نمی روی.پدر خرخر می کند و خوشحالی از خرخرشان.که از کودکی یاد گرفته ای از خرخرشان خدا را شکر کنی که کسی هست که خرخر کند. به هر زحمتی می خوابی.صبح نماز می خوانی که به دانشگاه بروی.ساعت ها را عقب کشیده اند و تو یک ساعت وقت داری که بخوابی. تازه خواب رفته ای که با صدای جیغ مادر از جا می پری. می بینی که مادر گیجت دور پدرت می چرخد و نمی داند باید چکار کند.گیج گیجی. پدرت را می بینی که صورتش سیاه سیاه است و پاهایش مثل گچ سفید. می ترسی.جرات نزدیک شدن نداری. نمی فهمی چه اتفاقی افتاده.گیجی. به عمو ها و خاله ها زنگ می زنی. تو کنار یک نفر که انگار می خواهد بلند شود از حال می روی. آمبولانس می آید و می بردش. هنوز هم گیج گیجی.گیج گیج.... یک دفعه خانه شلوغ می شود. همه بغلت می کنند و می بوسندت. سرت را در بغل می گیرند و ضجه می زنند. از خودت بدت می آید.از این ترحم. از اسمس های تسلیت که فقدان پدر و شریک غم و....
انگار باورت می شود. یکی غذا در دهانت می گذارد یک شانه ات را می گیرد. از این همه حجوم حس ترحم می خواهی فرار کنی.می خواهی همه ی اتفاقات از دیشب تا روزها بعد را کنترل آ بگیری و شیفت و دلیت. از یتیم بودن حالت بد می شود. می روی و لباس مشکی می پوشی.
این مدت خیلی به مرگ فکر کرده ای و حالا عزراییل تا چند قدمی ات آمده و جان گرفته و رفته...علم عملی عملی....ولی همه ی قلبت احساس تسلیم است. احساس غم. احساس رضایت. یک عالمه احساس متضاد دوره ات می کنند.
تنها چیزی که خوشحالت می کند اینست که مطمئنی حتی یک بار هم صدا به روی پدرت بلند نکرده ای. همیشه همیشه احترام بود و علاقه. دو طرفه ی دو طرفه. بین یک پدر تازه شصت ساله شده و یک دختر تازه بیست ساله شده. احساس می کنی چمران کنارت نشسته و با حزن لبخند می زند. عاشق سوره ی نازعاتی. مخصوصا آیه ی دوم. والناشطات نشطا.....
احساس می کنی امام زمان حسابی هواسش به تو هست و می دانی که احساس رضایتی که داری و این احساس تسلیم را که مدیون قرآنی با هیچ چیزی عوض نمی کنی.حتی با پدر....
این بالاترین نقطه ای بود که من در زندگیم تجربه کردم.
نوشته شده در 31 شهریور.حدود 12_13 ساعت بعد از یتیمی.