باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است



۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۰
با وتن

سال‌ها پیش، موقعی که من هنوز به درجه‌ی رفیع جستن دانش نایل نیامده بودم و دانش‌آموز خردی بیش نبودم. صبح‌گاهان دیر از خواب بیدار می‌شدم و مقنعه‌ی سفید بر سر می‌کردم -که مدیرمان می‌گفت کثافت‌ها در آن بیشتر نمایان است- و رو به مدرسه قدم بر می‌داشتم. آن‌روزها خانه گرم‌تر بود و مادر صبح بخیر ایران می‌دید...

 در همان روزها، یک دسته دانش‌آموزانی بودند که ته کلاس می‌نشستند. درس نمی‌خواندند. همیشه حواسشان جای دیگر بود و به سوالات خانم معلم جواب نمی‌دادند. منتظر بودند زنگ بخورد تا درس تمام شود. حال‌شان از درس و مشق و کتاب به‌هم می‌خورد. همیشه دعا می‌کردند رفوزه و تجدید نشوند و بعد از آمدن کارنامه، اگر تجدید نشده بودند، کتاب‌هایشان را در سطل زباله می‌انداختند. تابستان که شروع می‌شد خیلی خوش‌حال بودند و هیچ کلاس تابستانه‌ای نمی‌رفتند و فقط خوش می‌گذراندند. در طول تابستان هیچ کتابی هم نمی‌خواندند مگر رمان‌های زرد. یک دسته هم که بلای جانی بودند و همیشه پای تلویزیون. اول مهر هم عزا گرفته بودند برای شروع سال تحصیلی...

اما من، همیشه مثل یک دانش‌آموز فرهیخته(!) عاشق درس و بحث و کتاب بودم. سر کلاس حواسم کاملا جمع بود. اصلا خوابم نمی‌برد و درس جدید را دوست داشتم و می‌فهمیدم و به سوالات سخت جواب می‌دادم و از معلم‌ها هم اشکال می‌گرفتم! المپیاد هم گاهی می‌دادم و گاهی رتبه‌ هم می‌آوردم. دوستانم همیشه از من سوال می‌پرسیدند و من عاشق جواب‌ دادن به سوال‌هایی بودم که به نظر آن‌ها سخت، اما به نظر من مثل آب خوردن بود. همیشه دوستانم به حالم غبطه می‌خوردند و سر از کارم در نمی‌آوردند. من کتاب‌هایم را دوست داشتم و در چند روز اول مدرسه، بعضی‌ از کتاب‌ها، من جمله ادبیات را تمام کرده بودم و اول مدرسه برایم بزرگ‌ترین عید بود. از جمعه متنفر بودم و اول تابستان به‌خاطر تمام شدن سال، چندروزی آب‌غوره می‌گرفتم. بعد هم تابستان‌ها قالی می‌بافتم و بینش هم می‌رفتم از کتاب‌خانه‌ی فاضل، کتاب‌های درست و حسابی می‌گرفتم. عاشق جلال‌آل احمد بودم در حالی‌که دوستانم اصلا نمی‌دانستند جلال‌آل احمد یعنی چه؟؟

 

یک بار، درحالی‌که سرکلاس ریاضی خیلی مشعوف شده‌ بودم و حظ می‌بردم، می‌دیدم که بعضی از بچه‌‌ها اصلا درس را نمی‌فهمند. آن وقت بود که دعایی کردم که کاش قلم زبانم خرد شده بود و این دعا را نمی‌کردم. دعا کردم که خدایا، خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم، کاری کن که من بفهمم نفهمیدن یعنی چه؟ من این " نفهمیدن" را نمی‌فهمم و این جمله را چند بار تکرار کردم. در یکی از همین روزها بود که دوستم هم دعا کرد که خدایا من این جماعت عاشق را نمی‌فهمم و او هم چندین بار تکرار کرد، با این تفاوت که او روی دیوار نوشت. مرغ آمین هم که معلوم نیست بقیه‌ی سال کجاست، آن روز مثل اجل معلق سر رسید...

وا مصیبتا...

زمان گذشت و گذشت و گذشت...

تا 3 سال پیش که این دعایمان خیلـــــی برآورده نشده بود. و ما قدم در وادی کن‌کور گذاشتیم... و بعد مشاوره‌های گونه‌گونی رفتیم که گفتند که برق رشته‌ی سختی است. سخـــــت... و من که معنی سخت و نفهمیدن را نمی‌فهمیدم، برق را گزیدم و وارد دنیای برق شدم!!

حالا مدتی است که شده‌ام همان دانش‌آموزی که ته کلاس می‌نشیند. درس نمی‌خواند. همیشه حواسش جای دیگر است و بعضا خواب هم می‌رود. به سوالات و کوییزهای  اساتید جواب نمی‌دهد. منتظر است کلاس تمام شود. هیچ کسی هیچ سوالی از او نمی‌پرسد و اساتید هم کاری به نظرش ندارند. (و این بدترین قسمت داستان است.) همیشه فکر می‌کند چطور بعضی‌ها این درس‌ها را می‌فهمند؟ و نمره‌های عالی می‌آورند؟ همیشه دارد دعا می‌کند که نیفتد و مشروط نشود.  بعد از آمدن نمره‌ها، اگر نیفتاده بود، کتاب‌هایش را می‌فروشد یا دست به سر می‌کند. تابستان که شروع می‌شود خیلی خوش‌حال است و هیچ کاری به درس ندارد و فقط خوش می‌گذراند. اول مهر هم عزا گرفته برای شروع سال تحصیلی. الان هم کلی درس نخوانده دارد که تقریبا هیچ چیزی ازشان نمی‌فهمد. و هیچ شوقی هم برای خواندنشان در خود نمی‌بیند...

لازم به ذکر است، دوستم که دعایش را مکتوب تحویل خدا داد، حال و روزش خیلی بدتر از من شد و من خیلی خدا را شکر می‌کنم که غلط او را تکرار نکردم. وگرنه خدا می‌داند الان بنده کجا بودم...

 

و اما چه شد که این پست نگاشته شد؟

چند روز پیش‌تر، بنده امتحان تفسیر داشتم که ناگهان یک نفر دوان‌دوان آمد جلو و گفت شما هم تفسیر دارید؟؟ ممکن است بگویید چرا قرآن نیازی به تفسیر سندی ندارد؟

آن وقت بود که چشمانم برق زد و خوش‌حال از این‌که طرف مرا نمی‌شناسد، قند توی دلم آب می‌شد و دقیقا ژست همان روزها را گرفته بودم و دست‌هایم را محکم در هوا می‌چرخاندم و مغرورانه به سوال جواب می‌دادم...

 

لحظه، لحظه‌ی غرورانگیزی در زندگی‌ام بود، فقط اشک شوق در چشمانم حلقه نزده بود، وگرنه حتما امتحان را رها می‌کردم و نعره ها سر می دادم و آواره‌ی کوه و بیابان شده و به عرفا ملحق می‌شدم...



 پ.ن. اگر این متن طویل را خواندید و به این جاها رسیدید برای من ملتمس دعا،دعا کنید : (

۲۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۱
با وتن

همین که هوا که تاریک می شود، یک دفعه دلم میریزد پایین. ترس برم می دارد.برم میدارد و می بردم تا جاهای دور دور دور... نفسم بند می آید.تا بروم کلید برق را بزنم، انگار که هوا خیلی اصطکاک دارد و جلوی راه رفتن مرا می گیرد...

آن شب که برق ها قطع شد، داشتم دیوانه می شدم.دنیا روی سرم خراب شده بود... دلم گرفته بود... تا حدی که حتی نمی توانستم گریه کنم...

از چه می ترسم؟ مگر من عاشق شب های کویر نیستم؟مگر قبل خواب همه ی چراغ ها را خاموش نمی کنم؟؟ پس  چرا؟از روح می ترسم؟ از ازمابهترون؟ از دزد؟ از خزنده و درنده؟

من از چه چیزی می ترسم؟ 

با خودم حساب و کتاب می کنم تا بلکه ریشه ی این ترس لعنتی پیدا شود... چه چیز اینقدر تلخ است که مرا آواره کرده است؟


مادر نیست... من این شب ها را پیش خاله می خوابم. خانه مان سوت و کور است.من هستم و دور و برم یک بغل کتاب و جزوه تامرتب. هراز چندگاهی میروم یک چایی مانده ی سرد میریزم توی لیوان و میخورم.خانه تمیز تمیز است.هیچ اتفاق خانه کثیف کنی نمی افتد. اجاق گاز هم مدت زیادی است که تمیز است. توی سطل زباله فقط کاغذ باطله های مچاله ی پر از انتگرال است.سفره شسته و تاشده و مرتب، حتی تایش هم باز نمی شود. نان ها مرتب درون فریزر اند. هیچ بوی نانی از این خانه بلند نمی شود. هیچ بوی غذایی نمی پیچد.هیچ شیری سر نمی رود. و صدای هیچ اخباری نمی آید. فقط هرازچندگاهی شاید صدای آبگرم کن بیاید و صدای کولر. اگر خانه مان آینه نداشت، من حتی هیچ آدمی هم توی این خانه نمی دیدم. تلفن را گذاشته ام کنار خودم. که بلکه زنگ که خورد سریع جواب بدهم. زنگ خور خاصی نیست. بلاخره یک شماره ناآشنا زنگ می زند که می گوید با خانم فیض کار دارد! اشتباه است خانم...



 ساعت 12 است و باید خاموشی بزنم و جمع کنم بروم... دست و دلم به این کار نمی رود. می روم مسواک بزنم. این یعنی باید الان خاموش کنی. نزدیک است که بزنم زیر گریه. دست روی قلبم می گذارم و تندتند و زیر لب، الابذکرالله می خوانم.می ترسم بلند بلند بخوانم یک دفعه دیوارهای خانه ی ساکتمان بریزند پایین... 


مادرم نیست. من هستم. هیچ خانواده ای در این خانه نیست. فکر میکنم که حتما خانواده از خانه می آید و یا برعکس خانه از خانواده می آید... درهرصورت درِ یک ساختمان که خانه نیست را قفل می کنم و درحالیکه قلبم توی دهانم آمده از کنار خانه ی همسایه رد می شوم. خوش بحالشان.چراغ هایشان روشن است و صدای قاشق چنگال می آید. نمی فهمم چرا دلم آرام می گیرد. شاد میشوم. لبهایم کشیده می شوند و ابروهایم باز. دندان هایم احتمالا پیدا هستند. خنده ام می گیرد. قدم هایم آرام تر می شود.


من نه از تاریکی می ترسم نه از شب. نه از جن می ترسم نه از روح. کوچه و محله مان دزد هم ندارد. سگ و شغال هم ندارد. از هیچ جانوری نمی ترسم.... من از روز تلخی می ترسم که یک ساختمان باشد اما از آن صدای قاشق چنگال نیاید...



خانواده ی من نور هستند. چراغ ها را من خاموش نمی کنم...

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۳
با وتن


سلام

سلام بر جهاد

سلام بر جهاد اصغر تو

و جهاد اکبر مادرت...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۹
با وتن