باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

تلف فوکو

پنجشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۲۴ ب.ظ
مدتی است انگار هیچ چیزی به وجدم نمی آورد.هیچ چیزی مرا کیفور نمی کند.انگار که ذهنم پر شده باشد از یک عالمه رشته نخ های به هم پیچیده و گره خورده.گاهی یکی دوتا را باز می کنم و می دانم که وظیفه ام همین گره گشایی هاست و بعد انگار "حسش نیست"(این کلمه به اعتقاد من زاییده ی این نسل است).

کاغذی بر می دارم و سعی می کنم برنامه ریزی کنم و بعد حوصله ی برنامه ریزی هم ندارم.کتابی می خوانم و بعد یادم می آید که ماشین های الکتریکی و مبانی الکترونیک روی هواست.کتاب را می گذارم جلوی قفسه تا یادم نرود در اولویت است و بعد از مدتی انبوه کتاب های جلوی قفسه را هل می دهم توی قفسه و این دور تکرار می شود.و این ترم اولین بار در زندگی من است که از درس لذت نمی برم و برق حالم را خوش نمی کند و انگار ماشین آسنکرون و ال ای دی نور قرمزی که توی کنفرانس درموردش با لرزش صدا حرف می زنم و دوستم سر ذوق می آید مرا درک نمی کنند .امیر را صدا میکنم که"کنفوکار بیا با هم کمی نرمش کنیم."سعی میکنم ادای انرژی های ده ساله ی او را در بیاورم و تند تند دراز نشست می زنم و بعد انگار که پنچرم هنوز هم.

حتی از رویاهایم فاصله گرفته ام.رویاهایم کوتاه و کوچک و ناگسترده اند.دست به قرآن می برم و یادم می آید که خیلی کار دارم و نمی توانم و وقت ندارم و... از خودم هم خسته ام.یادم می آید که امروز روز شهادت حضرت زینب است و من چقدر توی تل زینبیه مُردم و زنده شدم و هنوز هم چقدر دوستشان دارم.به یاد همه ی شنیدنی هایم می افتم.به یاد اینکه یک زن که نقطه ی اوج عاشوراست و می رود روی تل و می بیند و به اسارت می رود و هنوزهم غیر زیبایی ندیده...به یاد اینکه چقدر از آرمان ها دورم.و چقدر گناه می کنم بی آنکه متوجه باشم و والعصر ان الانسان لفی خسر. چقدر لفی خسر می بینم بیست سالگی ام را.دوره ای که تکرار نخواهد شد.چقدر برای بیست سالگی ام برنامه ها داشتم و مطمئن بودم که جاهای بهتری هستم و حالا همه ی ترسم اینست که سی سالگی ام هم همین باشد.چهل سالگیم هم.شصت سالگی و نود سالگیم هم...و بعد "از کجا مطمئنی"مثل پتک توی سرم می کوبد.

 

یادش بخیر سه سال پیش بعد از امتحانات دیپلم رفتیم اعتکاف.آنجا اولین اتفاقات ناب زندگیم اتفاق افتاد.بعدش دیگر توی خانه دوام نمی آوردم.تازه آنجا چیزهایی را از عدم روزمرگی نشانم دادند.اینکه می شود عمر را هم تلف نکرد.این روزها فکر می کنم شده ام مثل تلفات فوکو.که به هیچ دردی نمی خورد.فقط ولتاژ را تلف می کند.سازنده هم تمام سعیش را می کند که کمتر از اینها توی ماشین داشته باشد.چون سیستم از ایده آلی خارج می شود.

تلف فوکو...هع...شده ام علم عینی........

به دوران کنکورم غبطه می خورم.دورانی که با تمام وجود جنگیدم و احساس طلایی خستگی جسمی و آرامش روحی را تجربه کردم.شب هایی که به بخاری چسبیدم و تست فیزیک زدم که مملکت آدم تحصیل کرده می خواهد و بارها از بوی سوزش لباسم به خودم آمدم.دلم تنگ شده برای آن شروع فوق العاده که گفتم من می خواهم درس بخوانم.نه بخاطر درس.بلکه می خواهم این محرم و صفر یک آدم به درد بخور باشم.دلم تنگ است حتی برای روزی که نتایج آمد و من زار زار خاطراتم را دوره کردم.برای حرف هایی که همه زدند.و حسینی که زنگ زد گفت "عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم..."برای همه ی گذشته ی پر انرژی ام دلتنگم.می دانم که باید یا علی بگویم و بلند شوم که 20سالگی دیگر هرگز تکرار نخواهد شد.یا علی بگویم حداقل -و شاید هم حداکثر- بخاطر آن شب 21 رمضان که نوشتم که دوست دارم عاشقتان بشوم تا بزرگ شوم و کمتر از یک ماه بعد جلوی ایوان نجف احساسات فوق العاده ای را تجربه کردم.باید بلند شوم و بدانم که فردا جمعه است و شاید این جمعه بیاید شاید....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۲۵
با وتن

نظرات  (۱)

حقیقتا...
سمان دل منم تنگیده نه برا اون شور و حیجان بیخودی اون موقع ها ...نه؟دلم برای یه فصل خود بودم تنگ شده ....من زاهده میخوام سمان ...من سمانه رو میخوام سمان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی