باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

تابحال چیزی از آزادی های یواشکی زنان ایرانی و فراخوان کشف حجاب عمومی و...شنیده اید؟ می ترسم به سوگ چادر بنشینم.می ترسم از این آخر الزمان هزار رنگ.می ترسم از این آتش کف دست.من خیلی می ترسم.من خیلی می ترسم... پ.ن.خواستم یک پست مفصل و پربار بگذارم.اما نشد.من فقط گریه کردم...و بازهم گریه کردم.شما اگر می توانید چیزی بگویید.حرفی بزنید.من داغ دیده ام...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۱۶
با وتن
مدتی است انگار هیچ چیزی به وجدم نمی آورد.هیچ چیزی مرا کیفور نمی کند.انگار که ذهنم پر شده باشد از یک عالمه رشته نخ های به هم پیچیده و گره خورده.گاهی یکی دوتا را باز می کنم و می دانم که وظیفه ام همین گره گشایی هاست و بعد انگار "حسش نیست"(این کلمه به اعتقاد من زاییده ی این نسل است).

کاغذی بر می دارم و سعی می کنم برنامه ریزی کنم و بعد حوصله ی برنامه ریزی هم ندارم.کتابی می خوانم و بعد یادم می آید که ماشین های الکتریکی و مبانی الکترونیک روی هواست.کتاب را می گذارم جلوی قفسه تا یادم نرود در اولویت است و بعد از مدتی انبوه کتاب های جلوی قفسه را هل می دهم توی قفسه و این دور تکرار می شود.و این ترم اولین بار در زندگی من است که از درس لذت نمی برم و برق حالم را خوش نمی کند و انگار ماشین آسنکرون و ال ای دی نور قرمزی که توی کنفرانس درموردش با لرزش صدا حرف می زنم و دوستم سر ذوق می آید مرا درک نمی کنند .امیر را صدا میکنم که"کنفوکار بیا با هم کمی نرمش کنیم."سعی میکنم ادای انرژی های ده ساله ی او را در بیاورم و تند تند دراز نشست می زنم و بعد انگار که پنچرم هنوز هم.

حتی از رویاهایم فاصله گرفته ام.رویاهایم کوتاه و کوچک و ناگسترده اند.دست به قرآن می برم و یادم می آید که خیلی کار دارم و نمی توانم و وقت ندارم و... از خودم هم خسته ام.یادم می آید که امروز روز شهادت حضرت زینب است و من چقدر توی تل زینبیه مُردم و زنده شدم و هنوز هم چقدر دوستشان دارم.به یاد همه ی شنیدنی هایم می افتم.به یاد اینکه یک زن که نقطه ی اوج عاشوراست و می رود روی تل و می بیند و به اسارت می رود و هنوزهم غیر زیبایی ندیده...به یاد اینکه چقدر از آرمان ها دورم.و چقدر گناه می کنم بی آنکه متوجه باشم و والعصر ان الانسان لفی خسر. چقدر لفی خسر می بینم بیست سالگی ام را.دوره ای که تکرار نخواهد شد.چقدر برای بیست سالگی ام برنامه ها داشتم و مطمئن بودم که جاهای بهتری هستم و حالا همه ی ترسم اینست که سی سالگی ام هم همین باشد.چهل سالگیم هم.شصت سالگی و نود سالگیم هم...و بعد "از کجا مطمئنی"مثل پتک توی سرم می کوبد.

 

یادش بخیر سه سال پیش بعد از امتحانات دیپلم رفتیم اعتکاف.آنجا اولین اتفاقات ناب زندگیم اتفاق افتاد.بعدش دیگر توی خانه دوام نمی آوردم.تازه آنجا چیزهایی را از عدم روزمرگی نشانم دادند.اینکه می شود عمر را هم تلف نکرد.این روزها فکر می کنم شده ام مثل تلفات فوکو.که به هیچ دردی نمی خورد.فقط ولتاژ را تلف می کند.سازنده هم تمام سعیش را می کند که کمتر از اینها توی ماشین داشته باشد.چون سیستم از ایده آلی خارج می شود.

تلف فوکو...هع...شده ام علم عینی........

به دوران کنکورم غبطه می خورم.دورانی که با تمام وجود جنگیدم و احساس طلایی خستگی جسمی و آرامش روحی را تجربه کردم.شب هایی که به بخاری چسبیدم و تست فیزیک زدم که مملکت آدم تحصیل کرده می خواهد و بارها از بوی سوزش لباسم به خودم آمدم.دلم تنگ شده برای آن شروع فوق العاده که گفتم من می خواهم درس بخوانم.نه بخاطر درس.بلکه می خواهم این محرم و صفر یک آدم به درد بخور باشم.دلم تنگ است حتی برای روزی که نتایج آمد و من زار زار خاطراتم را دوره کردم.برای حرف هایی که همه زدند.و حسینی که زنگ زد گفت "عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم..."برای همه ی گذشته ی پر انرژی ام دلتنگم.می دانم که باید یا علی بگویم و بلند شوم که 20سالگی دیگر هرگز تکرار نخواهد شد.یا علی بگویم حداقل -و شاید هم حداکثر- بخاطر آن شب 21 رمضان که نوشتم که دوست دارم عاشقتان بشوم تا بزرگ شوم و کمتر از یک ماه بعد جلوی ایوان نجف احساسات فوق العاده ای را تجربه کردم.باید بلند شوم و بدانم که فردا جمعه است و شاید این جمعه بیاید شاید....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۲۴
با وتن
پسرخاله ام دهه هفتادیست

آخرهای دهه ی هفتاد

کل تعطیلات نوروز رفته موهایش را فشن کرده راهنمای مسافرین بوده.حالا که پولش را داده اند،رفته داده مسجد.تازه گفته اسمم را به عنوان خیر نخوانید.

امشب بر خودم لازم دانستم روز مرد را بهش تبریک بگویم.


مرد باشید.روز مرد هم مبارک


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۰۳
با وتن

.

لامصب 

این

دل...





پ.ن.شاید هم لامصب این عقل.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۱۴
با وتن
امروز متاسفانه رفتیم کارگاه مبارزه با استرس

خیلی الکی

خبر هم نداشتیم درمورد مبارزه با استرس است

وگرنه حالم از این جوهای روانشناسی بهم می خورد

برای تعریف یک نوع از انواع استرس گفت که استرسی است که نه خوب است نه بد.ولی خب روی طرف فشار است.مثل اتفاقاتی که در سوریه یا اوکراین می افتد.یک آقایی از بین جمع بلند شد گفت حالا توی سوریه جنگ باشد چه فشاری مثلا روی من است؟؟؟گفت خب...حالا...

واقعا می خواستم بلند شوم دو تا فحش درست و حسابیش بدهم.بگویم نامرد آن طرف دنیا ملت دارند توی جنگ که من وتو رنگش را هم ندیده ایم کشته می شوند.آن وقت استرست مثلا از چیست؟؟از اینکه بقول یکی از حضار قدرت حرف زدن با جنس مخالف را نداری؟؟خب برادر من آمده ای اسم حیا را گذاشته ای استرس و می خواهی به عنوان یک معضل اجتماعی کمر شکن حلش کنی؟؟

می خواهیم با این کارگاه ها و این حرف ها کجای دنیا را نشان دانشجوی مملکت بدهیم وقتی آتش و خمپاره روی یک عده ملت بی گناه خم به ابرویش نمی آورد؟؟؟برویم پایه ها را درست کنیم.برویم یاد بدهیم که باور کنند همه ی این حرف ها را خیلی قشنگ ترش از زبان حاج اقای خوشروی مسجد هزار بار شنیده اند و خود را به کری زده اند.

فوق فوق این بحث ها چه می شود؟؟عوامل استرست را روی کاغذ بنویس.نمودارش را رسم کن...صد سال سیاه نمی خواهم بنویسم.وقتی شما آنقدر کوته فکر هستید که نمی فهمید استرس یک چیز جدا نیست که یک روز کارگاه بگذاریم برای استرس فردا برای افسردگی پس فردا برای خشم...تاکجا؟؟؟حیف دانشگاه که شما فکر می کنید دارید کار فرهنگی توی محیط علمی می کنید.بی دانش ها باید رفت روح را پرورش داد.باید خدا را نشان طرف داد.باید به دانشجو راه را نشان داد.باید به دانشجو هدف داد.باید حس شهادت را در دانشجو زنده کرد.باید توکل را یادش داد.آنوقت طرف دیگر نیازی ندارد که اصلا فکر کند می تواند استرس هم داشته باشد و بعد خب حالا چکار کند که نداشته باشد و حالا چکار کند بتواند ذهن خلاق داشته باشد و حالاچکار کند که برنامه ریزی داشته باشد و...

طرف می رود دو رکعت نماز می خواند می بیند کارش اشتباه است.می بیند درست نیست.عوامل استرس هم اصلا نمی داند چیست.فقط می داند که این خوب نیست.می رود دنبالش درستش می کند...برکت هم می آید توی کارش تندتر هم حرکت می کند...

و بعد می گفتند از حضار بیایند بالا.هر چه دختر رفت با زلف و آرایش و خیلی ریلکس.و من هم رفتم بالا تا بگویم هنوزه ما چادری ها هستیم و گرچه شاید بخاطر حیایمان(که شما می گویید استرس)خیلی هم خوب حرف نزنیم اما چادرمان که ارثیه ی مادران است می ارزد به همه ی چرندیاتتان...

کلی توضیح داد و توضیح داد و من یاد یک جمله ی کوتاه از مولای متقیان افتادم که چون ترس بر تو غلبه کرد خود را در آن بیفکن...

این روزها حال از این تیریپ روشنفکری ها به هم می خورد...

خدا همه مان را هدایت کند...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۵۷
با وتن