باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
می دانم که خیلی وقت است که در وبلاگم هیچ چیزی ننوشته ام. حتی لحظه ی اول رمز ورودم هم در خاطرم نبود. اما باورم نشد که آخرین مطلب برمی گردد به تیر نود و شش
وای خدای من... تیر نود و شش. آن روزها عجب روزهایی بود. تازه درسم را تمام کرده بودم و منتظر وروجک ناشناخته بودم.هر روز اتفاق جدید و غیر قابل منتظره ای می افتاد. پا به سرزمین عجایب گذاشته بودم. به یک باره شرایط هزار درجه تغیر کرده بود.
در خاطرات غرق شده ام...
از آن روز بارها و بارها خواستم بنویسم. خواستم پست بگذارم حتی خیلی هم نوشتم اما پست نشدند...
چند باری پست هایم را در پیج اینستا هم گذاشتم اما وبلاگ برای من مثل کتاب بود و اینستا مثل حل جدول. یا حتی پیدا کردن تفاوت دو تصویر در صفحه ی سرگرمی روزنامه!
پیج اینستا کنار رفت و باز هم به بلاگ برگشتم.
اما این بار متفاوت تر، مشتاق تر و نیازمندتر از گذشته! بزرگ ترین تفاوتم این است که مادر شده ام. دنیایم مادرانه است. مطالعاتم هر چند کم در مورد تربیت کودک است و شدیدا خودم را بیشتر از هرچیزی مادر میدانم و برای آن تلاش میکنم. اصلا دوست ندارم فکر کنم یک خانم خانه دار مثل خیلی از خانم ها هستم که هرروز از کارهای تکراری خسته اند و اصلا خوششان نمی آید شغلشان را خانه داری معرفی کنند.
آن ها از مستضعف ترین و مظلوم ترین اقشار جامعه اند.و من جزئی آن ها نیستم. ان شاالله
۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۱ دی ۹۷ ، ۲۳:۳۶
با وتن

بسم الله


صراط از ریشه‌ی «صرط» به معنی بلعیدن است. صراط یعنی آن چه که انسان را می‌بلعد و انحراف از آن بسیار سخت است. شیطان ابتدای صراط مستقیم نشسته است و وسوسه می‌کند تا کسی وارد صراط حق نشود. چون اگر وارد شد شیطان در او راه ندارد.

حالا چه کسانی وارد صراط مستقیم شده‌اند؟ آنان که خداوند به ایشان نعمت داده است. حمد6-7

نعمت؟

بله نعمت

و کسانی که از خدا و پیامبر اطاعت کنند ، با کسانی خواهند بود که خداوند نعمت را بر آنان تمام کرده است. آنان پیامبران و راستی پیشگان و گواهان اعمال و شایستگان مقام ولایت الهی اند و نیکو رفیقانی خواهند بود .69نساء

یعنی اگر خدا و پیامبر را اطاعت کنیم با صراط مستقیمی‌ها همراه می شویم و آنان رفیقان خوبی‌اند. «با آن‌ها» بودن به معنی «از آن‌ها» بودن نیست.

 

الهی

اهدنا الصراط المستقیم

پ.ن. مدتی است میخواهم پستی بگذارم. اما انگار ناتوان شده ام. ترجیح دادم به جای حرفای معمولی و نه چندان جدید من، نکته‌ای خدمتتان عرض کنم. ان شاالله مفید باشد.

التماس دعا

 


۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۳:۳۸
با وتن
بسم الله

به یک باره با فارغ التحصیلی شرایط زندگی ام تغیر کرده است. پس از انرژی زیادی که برای پروژه ی کارشناسی گذاشتم و دفاعی که کردم و مسایلی که اخیرا پیش آمد و دوران بسیار سختی که بحمدلله سپری شد واقعا نتوانسته ام زندگی مدیریت شده با شرایط جدید را شروع کنم. خانه داری نه به معنی اشپزی و جارو و دستمال کشی که به معنی واقعی خانه داری از سخت ترین کار های دنیاست. برنامه ریزی و مفید بودن در آن بسیار سخت است. بسیار سخت تر از دانشجو بودن. بسیار سخت تر. 
دانشجو اول ترم باید ثبت نام کند. بعد هم برود از سایت یک برنامه ی تحصیلی بگیرد. در موعد مقرر امتحان بدهد. سر ساعت در خوابگاه حاضر باشد. سر ساعت به سلف برود. به کلاس برود. تمرین تحویل بدهد. پروژه داشته باشد و...
یعنی یک زندگی که چارچوب اصلی آن مشخص است. کارمند بودن هم همین است. کارگر بودن هم.
اما خانه داری شغلی است که شما از 24 ساعت شبانه روز می توانید تنها چند ساعت کار مفید انجام دهید و البته می توانید بیش از 24 ساعت کار مفید انجام دهید. اگر امروزتان مفید بود فردایتان می تواند به استراحت سپری شود. هیچ برنامه ی کلی وجود ندارد. سراسر بی برنامگی است. مخصوصا وقتی فرزندی متولد شود. همین است که کارتان را سخت می کند. مدیریت بی برنامگی متوالی خیلی سخت است. یک خانه دار می تواند مادر فرهیخته ی چند مومن و همسر شایسته ی یک انسان کامل باشد و خانه را گرم نگه دارد و در کنار خانه داری و همسر داری به فعالیت های اجتماعی هم بپردازد. و یا اینکه به منجلاب بی دغدغگی و بی فایدگی کشیده شود. منجلابی که روز به روز آمار قربانیانش افزایش می یابد. این گستره ی وسیع حق انتخاب در خانه داری و در کنار آن نفس سرکشیکه در طول روز با یک زن خانه دار در محیط خلوت خانه به سر میکند کار را بسیار سخت می کند....
۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۱۴
با وتن

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سرآید

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر

بار دگر روزگار چون شکر آید...


حافظ

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۴
با وتن

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خداوند در سوره‌ی فجر می‌فرماید:

«و جای ء یومئذ بجهنم یؤمئذ یتذکر الانسان و انی له الذکرییقول یا لیتنی قدمت لحیاتی

جهنم را می آورند

و انسان تازه همه چیز را به یاد می آورد

و می گوید کاش برای «زندگی»م چیزی فرستاده بودم.

می‌بینی؟ آدمیزاد تازه به آنجا که می‌رسد می‌گوید زندگی. نمی‌گوید زندگی آخرت.

یعنی اصلا دنیا زندگی نیست. دنیا فاقد ویژگی‌های زندگی است.

 

چقدر این جمله آرامش‌بخش است. دنیا کوتاه‌تر از آن است که حتی لفظ زندگی را برای آن به کار برد...

 

همه چیز می‌گذرد...

و چه خوب است که می‌گذرد...

 

الهی شکر

 

 

 

۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۹
با وتن

عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو

خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو


پ.ن: حسین ارباب... منو دریاب...

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۵:۲۵
با وتن

گفت: ای گروه هر که ندارد هوای ما

سر گیرد و برون رود از کربلای ما

ناداده تن به خواری و ناکرده ترک سر

نتوان نهاد پای به خلوت­سرای ما

تا دست و رو نشست به خون می نیافت کس

راه طواف بر حرم کبریای ما

این عرصه نیست جلوه گه روبه و گراز

شیرافکن است بادیه ی ابتلای ما

هم­راز بزم ما نبوَد طالبان جاه

بیگانه باید از دو جهان آشنای ما

برگردد آن­که با هوس کشور آمده

سر ناورد به افسر شاهی گدای ما

ما را هوای سلطنت مُلک دیگر است

کاین عرصه نیست در خور فرّ همای ما

یزدان ذوالجلال به خلوت سرای قدس

آراسته ست بزم ضیافت برای ما

برگشت هر که طاقت تیر و سنان نداشت

چون شاه تشنه کار به شمر و سَنان نداشت



نیر تبریزی




۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۷
با وتن

همه چیز خوب و آرام بود.

تا اینکه یک روز علی، همسر عزیزش، آرام و آهسته، در گوشش چیزی را زمزمه کرد و از او قول گرفت که راز را به هیچ کسی نگوید تا موقعش برسد. انگار راه  نفسش بسته شده بود. یک راز بزرگ روی سینه اش سنگینی می کرد. بغض کرد. احساس می کرد سنگینیِ راز، قلبش را متلاشی میکند.


_آقا، کاش هیچ وقت این حرف را به من نزده بودی.

_به من هم گفته اند به کسی چیزی نگو. ولی من فکر کردم شاید بهتر است تو در جریان باشی.

_خب درست است. ممنونم که مرا امین خودت می دانی. اما باور کن من بلاخره از سنگینی اش خفه می شوم. اگر می توانستم به کسی بگویم از فشارش راحت می شدم. اما حالا...

_من مطمئنم که تو خفه نمی شوی. قول می دهم. کسی که از دست من جان سالم به در ببرد الکی الکی که خفه نمی شود.


زن بغض کرده بود. با گوشه ی روسری سیاهش گوشه ی چشمش را پاک کرد. کاش می توانست همین الان یک پیامک بنویسد و به دو سه نفر بفرستد. حداقل به مادرش. یا به مادر علی. یا دوستش. حتی پدرش هم شاید خوب بود. این طوری یک نفر بود که غمش را بخورد. نه مثل علی که با اخلاق های مردانه، محکم و با اعتماد به نفس، بدون ذره ای غم و بغض برگردد بگوید خدا بزرگ است. آدمیزاد امتحان می شود. و حرفهایی که زن هم می دانست که کاملا درست اند. اما همدردی نبودند. غمخواری تویشان نبود. 


اما قول داده بود چیزی نگوید. با خودش فکر می کرد که اگر روزی بقیه بفهمند چه اتفاقی می افتد؟ نکند از من بپرسند که خبر داشته ام یا نه؟ مجبورم دروغ بگویم. که من هم خبر نداشته ام. یا اینکه راستش را بگویم و بقیه کلی دعوایم کنند که چرا چیزی نگفته ام.


علیِ کم حرف مدام حرف می زد. ولی زن هیچ چیزی نمی شنید. چند جمله حواسش را جمع می کرد اما دوباره حواسش پرت پرت می شد.


تا به حال راز به این بزرگی را نگهداری نکرده بود ...


بلاخره به هیات رسیدند و از هم جدا شدند. همه ی حواسش به حرف امشب بود. هر کسی را دم در هیات می دید با خودش فکر می کرد که نکند این آدم ها هم داستانی شبیه به این راز دارند؟ یا اگر این آدم ها بدانند که قضیه چیست چه برخوردی می کنند؟ گاهی با خودش فکر می کرد کاش یکی پیدا شود برگردد بگوید من از قضیه خبردارم. و بعد کلی باهم حرف بزنند. یا یک نفر که هفت پشت غریبه است کنارش بنشینند و زن از همه چیز با او حرف بزند و مطمئن باشد که کسی خبردار نمی شود.


اما همه اش خیالات بود. او راز بزرگی را در سینه داشت. آن شب چه شب سختی بود. روزهای سخت را طاقت می آورد... اما شب های سخت را نه.


کفشش را در جاکفشی گذاشت. با قدم های کوتاه و آرام وارد هیات شد. سرش را بالا گرفت تا دنبال جایی برای نشستن بگردد که نگاهش به پرچم سیاه افتاد.

 السلام علیک یا فاطمه الزهرا.

بغضش ترکید.

حالا در خانه ی مادر مهربان و غمخواری بود که از همه چیز خبر داشت.

خیلی گریه کرد تا خود حضرت کمکی کنند. آنقدر اشک ریخت که روسری عزایش خیس شده بود. احساس می کرد گرچه هیچ اتفاقی نیفتاده ولی او آرام و صبور است. فشاری روی قلبش نیست و مادرش به داد دلش رسیده است.


+الحمدلله که شیعه ایم. هیچ دین و مذهبی به اندازه ی تشیع با دل آدم ها کار ندارد و اینقدر پیروانش را عاشق نمی کند.



التماس دعا


۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۵
با وتن

اگر می خواهی

 برو

اما بگذار

لحظه ی رفتن من بند پوتینت را ببندم


هر شب به ماه نگاه کن

و لحظه ای خاطر مرا زنده کن

و بدان

که شب های من بی تو حتی ماه هم ندارد...




۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۰
با وتن

نیستی اما هنوزم کنارمی

نیستی اما هنوزم اینجایی

روزی صدهزار دفعه می میرم

اگه احساس کنم تنهایی....







۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۸
با وتن

دلم یک زندگی آرام می خواهد. یک عاشقانه ی آرام. این که هر روز صبح بلند شوم نماز صبح با تعقیبات بخوانم و بین الطلوعین ورزش کنم و صبحانه بخورم و بچه هایم را که خیلی باتربیت هم هستند بفرستم بروند مدرسه. همسرم هم برود سر کار. خودم هم یک کار زنانه ی خوب داشته باشم. کتاب هم بخوانم. فیلم هم بینم. وبلاگ هم بنویسم. دغدغه هم داشته باشم. چنس ایرانی هم بخرم. هر جمعه بروم نماز جمعه. آشپزیم هم عالی باشد. نان حلال بخورم و همه چیز آرام باشد. شب ها شعر بخوانم و از این همه آرامش لذت ببرم...

این یک زندگی ایده آل بود از دید من بود.

اما خیلی اشتباه کردم. این زندگی خوب نبود. زندگی خوب یعنی تو در این دنیای کوتاه مدام اذیت شوی برای خدا. مدام در مبارزه باشی و اشک هایت پنهان و پیوسته باشد...


این دنیا به هیچ کسی وفا نمی کند و باید گذاشت و گذشت...




پ.ن. نبودنم را ببخشید. این روزها مشغله هایم زیاد شده اند...





۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۰
با وتن
اصلا می فهمی از من چه می خواهی؟؟
آخر تو چرا از من این کارهای سخت را می خواهی؟؟
دعا کنم که چه بشود؟؟ دعا کنم بروی و مرا تنها بگذاری؟؟
تو خیلی خودخواهی...
اگر بروی... راه آسان را خودت انتخاب می کنیی و مرا می گذاری وسط جهاد اکبر...
من چکار کنم با دنیای بی تو؟؟
اصلا من که این قدر بزرگ نیستم؟؟
تو اگر بروی، همه چیز برای تو تمام می شود و می روی وسط بهشت خدا...
آن وقت من می مانم یک زندگی که هیچ جایش را نمی خواهم...
نمی گویم نرو.. ولی باور کن نمی توانم برایت از این دعاها بکنم
من آن موقع که از این دعاها می کردم نمی دانستم می شود یک نفر را این قدر دوست داشت...
که یک نفر این قدر دوست بدارد
یک نفر این قدر دوست داشتنی باشد
حالا هم بی تو لحظه هایش برایم سال است... می ترسم بروی و خدا یک حوری بگذارد توی طبق و تو هم اصلا یادت برود که یک بی چاره ای دارد این دنیا زجر می کشد
مانعت نمی شوم، ولی بخدا راضی نیستم اگر بروی دنبال حوری... یک دفعه توی تعارف خدا گیر نکنی بروید باهم شراب بخورید و با اوصیا و اولیا بگردید و من این جا...
قول بده تا من نیایم با هیچ حوری ای نگردی...
آن جا خودم می آیم ور دلت و می شوم حوری...
قول می دهی؟؟
قول مردانه بده
مثل قول هایی که اول عقدمان دادی
باشد قبول
اگر به دعای من است
گرچه سخت است اما

خدایا شهادت بی حوری را نصیب مرد من بکن

۱۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۰۵
با وتن

میان این همه نامرد به ظاهر مرد،

تو اما مردی...


بیا به زندگیم

و مرد زندگیم باش

قول می دهم زن زندگیت باشم...

گرچه دیگر من و تویی مطرح نیست.

زندگی تو زندگی من است و زندگی من زندگی تو



بیا تا سفری را شروع کنیم

طولانی

که برسد به خود خدا


هم سفرم باش مرد زندگی...


پ.ن.حدود 60 ساعت پیش با این مرد وارد زندگی مشترک شدم. برایمان دعا کنید...

ان شاالله به زودی، ازدواج رزق همه ی دم بخت ها بشود.


۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۵
با وتن

دیروز یکی زنگ زده که امتیاز مصاحبه ی طرح مطالعات زنان را آورده ای... بلند شو جمع کن وسایلت را و برو...

امروز صبح زنگ زده که حالا حتما که سفر مشهد را می روید؟

مشهد؟؟!!!!!

بله مشهد. طرح مطالعات زنان.

مگر تهران نبود؟

نخیر خانوم. مشهد. امشب ساعت 8 حرکت. می روید که؟

حالا هزینه اش چقدر است؟ (انگار که ارزشمندتر می شود.)

هزینه ندارد که. ساعت 8 شب حرکت.


یا امام رضا...

شماها چکار می کنید با آدم؟؟


مراجعه شود به پست پیشین...

و نمایه ی وبلاگ که دو روز از تغیرش نگذشته...


۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۳
با وتن

باید بعد از این همه دلهره و استرس

دلم را بردارم ببرم توی دامنه ی یک کوه بلند

و به هیچ چیزی فکر نکنم


یادم باشد فقط یک قرآن کوچک با خودم بردارم

باز کنم به نیت دلم

و از ته دلم خوشحال باشم

که همه چیز خوب تمام شد

و به هیچ چیزی فکر نکنم


باید حتما برای خودم یک سجاده ببرم

تا کمکم کند ...

که به هیچ چیزی فکر نکنم

باید به هیچ چیزی فکر نکنم



اما شاید یک لحظه فکر کردم

فکر اینکه کاش 

کاش...


کاش با خودم یک زیارت نامه ی امام رضا داشتم...


۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۳
با وتن

در یک شهر نزدیک، نزدیکِ نزدیکِ نزدیک، مردمی زندگی می‌کردند که هرگز نان نمی‌خوردند. شاید باورتان نشود، اما این مردم هرگز حتی هوسی هم برای خوردن نان نداشتند و بالتبع، نه هیچ گندم‌زاری وجود داشت، نه هیچ آسیایی بود و نه حتی هیچ نانوایی‌ای.


مردم این شهر، همه‌شان چاق بودند و چاقی، نشانه‌ی بزرگی بود.


یک روز مردی از شهری دیگر آمد و احوالی از نانوایی شهر پرسید، اما همه به او خندیدند و گفتند: «نان خوردن خوب است اما خب... تو دیوانه‌ای که نان می‌خوری. آدم عاقل که بین این همه خوردنی خوشمزه، نان نمی‌خورد.» مرد غریبه با تعجب از مردم شهر پرسید: «مگر شما به‌جای نان چه می‌خورید؟» و یکی از مردان شهر، به او گفت: «این همه قنادی و شرابخانه در این شهر است. آن وقت تو نان می‌خواهی؟؟»


مردک بینوا اما با این چیزها سیر نمی‌شد. هرچه از نان و نانوایی و بوی سرمست‌کننده‌ی نان داغ حرف می‌زد، فایده ای نداشت و تعجب کرده بود که چگونه ممکن است مردمی با این چیزها زنده بمانند؟ چطور مردهایشان مردی می‌کنند؟ حاکمانشان چطور حکمرانی می‌کنند؟ مادرها، طاقت مادر شدن دارند؟ جوان‌ها انرژی برای جوانی دارند؟ کودکان، حوصله‌ی جنب و جوش دارند؟؟


ولی کم‌کم او هم به این شیرینی‌ها و شربت‌ها عادت کرده بود و چاق و چاق‌تر می‌شد؛ و فراموش می کرد که او هم روزی نان می‌خورده است.


یک روز مرد به عنوان بزرگ‌ترین مرد شهر شناخته شد و رفت که تا پشت حریف شهرِ کناری را به زمین بزند. وقتی حریف شهر کناری را توی گود دید، خنده‌اش گرفت. چون او خیلی لاغر و مردنی به نظر می‌رسید. همه ی هوادارانش هم لاغر بودند. بعضی‌هایشان مثل نی قلیان. اما هواداران او چاق بودند در حدی که هر کدام جای دو سه نفر را گرفته بودند. و مرد چاق مطمئن بود که حریفش را به زمین می‌زند. اما در اولین حرکت، در عین ناباوری، پشت خودش به زمین خورد. مرد چاق از گود بیرون رفت و با سرخوردگی به شهر خود بازگشت. سال بعد بازهم همین اتفاق افتاد. مرد در شهر خودش بهترین بود و یک حریف لاغر از شهر کناری، او را به زمین زد. سال سوم و چهارم هم همین اتفاق تکرار شد. یک روز مرد چاق، یکی از حریفانش را کناری کشید و گفت: «تو که از من لاغرتری، چرا این‌قدر پرزور و قوی هستی؟ مگر چه‌کار می‌کنی؟ چه‌ می‌خوری؟» و مرد لاغر حرف‌های زیادی زد و مرد چاق را هم خیلی مسخره کرد که فقط چربی روی هم کرده است و آن ها هم او را حریف حساب نمی کنند و حرف‌هایی دیگر. اما بین حرف‌هایش حرفی زد که مرد چاق حساب کار خودش را کرد. مرد لاغر گفت که: « من روزی سه قرص کامل نان می‌خورم.» مرد چاق ناگهان به خودش آمد و به روزهایی فکر کرد که او هم نان می‌خورد و گرچه لاغر به نظر می‌رسید ولی احتمالا قوی‌تر از این روزها بود. در هر حال، رو به سوی شهر رفت در حالی‌که با خودش سفره‌ی بزرگی از نان خوشمزه داشت. وارد شهر شد و باز هم مثل روزهای جوانی‌اش،با مردم درمورد نان حرف می‌زد و باز مردم گفتند که تو دیوانه شده‌ای. مرد اما دیگر نه شراب می‌خورد نه شیرینی، می‌گفت شیرینی که می‌خورم زود سیر و چاق می‌شوم، فکر می‌کنم قوی هستم، شراب هم که می‌خورم فکر می‌کنم که خیلی خوشحالم، اما این نان‌ها، حسابی قدرتمندم می‌کند.


سخت بود، شیرینی و شراب نخوردن و بجایش، نان خوردن. اما مرد مصمم بود.


یک روز، از شهر خودش پیکی آمد و چند صندوق پر از سکه‌ی طلا آورد و گفت که از عمویش به او _که تنها ورثه‌اش بوده_ به ارث رسیده است. همه به حال مرد حسودی می‌کردند و می گفتند که حالا می‌تواند بهترین شیرینی‌ها و شراب‌ها را بخرد. اما  مرد در عین ناباوری، به شهر کناری رفت و یک سفره‌ی بزرگ نان تازه آورد. و آن را به همه می‌داد. اما هیچ کسی حتی قبول نمی‌کرد که نان مفت و مجانی را بخورد. نان‌ها را سر راه مردم می‌گذاشت، تا بلکه بوی نان، آن‌ها را تحریک کند. اما مردم شهر، آن‌قدر بوی نان به مشامشان نرسیده بود که حتی آن را متوجه نمی‌شدند. انگار شامه‌هاشان دیگر عکس‌العملی در مقابل این بو نداشت. اما مرد لذت نان را چشیده بود و می‌دانست که این مردم اگر مدتی نان بخورند، هم قوی می‌شوند و هم هیچ چیزی را با نان تعویض نخواهند کرد. اما کسی رغبتی به نان‌ها نداشت و هراز چندگاهی یک نفر، نانی را برمی‌داشت و گازی می‌زد.


تا این که روزی، وقتی مرد نان تازه را از شهر می آ‌ورد؛ از کنار زنی رد شد، که کودک تازه از شیر گرفته‌ای در بغلش بود. کودک بوی نان را حس کرد و در سکوت مردم شهر، بلند بلند شروع کرد به گریه و با جملات ناقصی به مادرش فهماند که از چیزی که مرد در سفره دارد می‌خواهد. مرد با خوشحالی و خیلی سریع، چند نان بزرگ به مادر داد. اما مادر آن‌ها را رد کرد و فقط نصفه‌ی نانی را گرفت. اما مرد همچنان خوشحال بود از این‌که بلاخره کسی پیدا شده است که به‌خاطر نان، این‌طور تقلا کند. حتی اگر کودکی بیش نباشد.


 آن کودک، نان به دست در کوچه با بچه‌ها بازی می‌کرد. بچه‌های دیگر هم نان می‌خواستند و بر سرش رقابت بود. و وقتی به مادرها و پدرهایشان از نان گفتند، آن‌ها بعد از ساعت‌ها بی‌تفاوتی به این قضیه، بلاخره قبول کردند تا خدمت مرد بروند و نان بگیرند. مرد خودش با سفره‌ی نانش آمد و کنار کودکان ایستاد و به همه، به اندازه‌ی کافی نان داد. آن‌قدر این بچه‌ها نان خوردند تا اینکه کم‌کم نان، نشانه‌ی ‌دیوانگی نبود و عادی جلوه می‌کرد.


در همان شهر، همان کودک‌ها بزرگ شدند و نان‌خور بار آمدند. نسل بعد، گرچه لاغر به نظر می‌رسیدند، اما نان می‌خوردند و آسیابان و نانوا داشتند و بچه‌هایشان بین گندم‌زارها بازی می‌کردند و قهرمانان بزرگی داشتند...



+ نوشته شده، بعد از همایشی که من مسئول نمایشگاه کتابش بودم و حدود ده درصد کتابها به فروش رفت و آرزو می کنم کاش این  شهر نان نخور اینقدر نزدیک نبود ...




۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۸
با وتن

بعضی ها را فقط در این شب ها...

سحر که بلند شدی و یک دل سیر گریه هایت را که کردی

باید

ببخشی...


بخشیدن گاهی آسان تر از نبخشیدن است

نگذار رمضان بگذرد. غل و زنجیر را از شیطان ها باز می کنند و کارها به این سادگی نیست...


+ حاج آقا مجتبی می گفتند این شبها به خدا بگویید خدایا من همه را یک جا بخشیدم و اگر تو مرا یک جا نبخشی من از تو بزرگ ترم و این امکان ندارد.

 پس تو هم مرا ببخش....


۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۸
با وتن

دیروز راننده از یزد تا اینجا یک نفس به یک راننده ی دیگر فحش می‌داد و قضیه سر هم می‌کرد. می‌گفت بروید آمار بگیرید بی‌شعورترین راننده را پیدا کنید. می‌گفت کسی چیزی نمی‌گوید پررو شده. همین طور از یزد تا اردکان فحش می‌داد...

سه تا سرباز عقب بودند. آن ها هم انگار که راننده‌ی بی شعور را بشناسند همدردی می کردند و حق را به راننده‌ی ما می‌دادند. ولی مشخص بود حق با آن راننده‌ی بی‌شعور است. کاملا مشخص بود. اصلا قیافه‌اش مثبت‌تر بود. می‌گفت اینها مرد نیستند. گفته‌ام اگر مردی که بیا با خودم حرف ها را بزن نه پشت سرم. اگر هم نامردی برو چادر سرت کن بنشین توی خانه..

 

آنقدر قضیه ی پرت و پلا گفت که اصلا تعجب می کردم خودش هم باورش بشود...

اعصابم تا مدت زیادی خرد بود. نمی توانستم تحمل کنم یک نفر انقدر یک طرفه به قاضی برود. اینقدر آبروی یک مومن را ببرد. این جوری به منی که مرد نیستم نامرد بگوید و اینقدر بی انصاف باشد. قلبم مثل سنگ شده بود. عذاب وجدان داشتم و نفس های عمیق می کشیدم...

 

امروز رفتم دیدم راننده تاکسی‌های بیکار نشسته‌اند و گل می‌گویند و گل می‌شنوند. راننده‌ی بی‌شعور هم با یک فاصله از راننده‌ی دیروزی نشسته بود و درباره‌ی بنزین آزاد حرف می‌زدند...

 

 

چشم هایم چهارتا شده بود...

من هیچ جوره این مردها را نمی فهمم..




پ.ن.مطلبی که نتیجه گیری اخلاقی دارد خیلی بی مزه است. ولی از آنجایی که داشت از مطلب برداشت های سوء درمورد مشاغل و خصوصا قشر زحمت کش رانندگان میشد بنده مزه ی مطلب خودم را فدای احترام به شهروندان کرده و نتیجه گیری را می نویسم.


نتیجه گیری: یک خانم نمی تواند هرچیزی را تحمل کند. زود حالش بد یا خوب می شود. خودش هم به راحتی هر حرفی را نمی زند. وقتی ابراز علاقه و یا ابراز تنفر می کند خودش هم تا مدت زیادی تحت تاثیر حرف خودش هست. و نمی تواند به راحتی در این موارددروغ بگوید . اما اگر شنید نمی تواند به راحتی فراموش کند.(من در داستان)
ولی آقایان راحت تر میگویند. راحت تر می شنوند. راحت تر هم فراموش می کنند.(راننده ی ما. سربازها. راننده ی بی شعور در داستان)

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۳:۱۲
با وتن

لطفا کتاب های خوبی که با مشخصات زیر می شناسید بفرمایید.


1. عامه پسند باشد. (مثلا داستان، شعر، مذهبی، روان شناسی، خانواده و...)

2.محتوای درستی داشته باشد. 

3. از نظر محتوایی قوی باشد.

4.خیلی تخصصی نباشد.

5.حوصله سربر نباشد.

6.خیلی گران قیمت نباشد

7.ترجیحا تک جلدی و کمتر از400_500 صفحه.


در کل اگر کتاب مناسبی برای نمایشگاه کتاب برای دانش آموزانی که تازه کنکور داده اند در حافظه دارید بفرمایید.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۱
با وتن

صف های نماز، بعد از سحر خلوت است و قبل از افطار شلوغ...


خوردن چه بلایی سر آدمیزاد می آورد؟!

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۵
با وتن