این روزها امام زمان را "بابا" صدا می زنم. می دانم که برایم پدری خواهند کرد. و همین طور هم هست. خودشان هم سر قضیه ای به من فهماندند که قبول کرده اند.
این روزها امام زمان را "بابا" صدا می زنم. می دانم که برایم پدری خواهند کرد. و همین طور هم هست. خودشان هم سر قضیه ای به من فهماندند که قبول کرده اند.
می گویند خدا هرکسی را که برد خودش جایش را پر می کند.
اگر باور کنیم حاضریم همه ی زندگیمان را برای به دست آوردن خدا بدهیم.
امام علی می فرماید:« خدا را در به هم ریختن برنامه هایم شناختم.»
برنامه هایمان خیلی به هم ریخت.
خیلی...
ولی خیلی منظم به هم ریخت. یک نظم باور نکردنی...
یتیم را باید دوست داشت و به او لطف کرد. ولی او می تواند با این قضیه کنار بیاید.
جایی برای ترحم وجود ندارد.
مرگ انقدر اتفاق بزرگی است که کسی نتواند در مقابلش فیلم بازی کند. عیار همه چیز مشخص می شود. عیار ایمان، صبر، حرف های غلنبه...
و حتی عیار آدم ها و معرفت ها و رفیق ها و آشناها...
وقتی شب سه نفر در این خانه بخوابند و صبح دو نفر بلند شوند...
این دنیا ارزش چه چیزی را دارد؟؟؟
مرگ ساده تر و پیچیده تر از چیزی است که فکرش را می کنیم. ما از مرگ می ترسیم. درحالیکه مرگ ترس ندارد. مرگ پل است. مرگ رفتن است. از جهانی به جهانی. رفتن ترس ندارد. بلکه این جهان و آن جهانش ترس دارد. و ما بجای ترس از این ها از رفتن می ترسیم. و این ترس بیش از آنکه سازنده باشد مخرب است. و نتیجه اش می شود سفت تر چسبیدن به این دنیای فانی.
این داغ دلم را تنگ کرد و ترسم را از رفتن ریخت.
داغ از بدترین و غیر قابل تصورترین احساسات دنیا و ترکیبی از غم ، استرس، وحشت، ناامیدی، دلتنگی، گیجی، عذاب و... است.
احساسی که در کلمات و در جمله ها نمی گنجد. و دقیقا این احساس بد یک نقطه ی مقابل دارد و آن ایمان است.
خدای احساس شده در داغ به داغ می ارزد.
مرگ حقیقی ترین حقیقت دنیا است. این را خواهرم می گفت. نه باید فرار کنیم نه آرزوی دور کردنش را. باید آن را بپذیریم و دعا کنیم برای سر بلندی. مرگ پل است . هروقت به پل رسیدیم باید از آن رد شویم. نکند که این حقیقت های این قدر حقیقی را با چیزهای دیگری اشتباه بگیریم.
شب همه چیز خوب است.همه ی همه چیز.تو خواب نمی روی.پدر خرخر می کند و خوشحالی از خرخرشان.که از کودکی یاد گرفته ای از خرخرشان خدا را شکر کنی که کسی هست که خرخر کند. به هر زحمتی می خوابی.صبح نماز می خوانی که به دانشگاه بروی.ساعت ها را عقب کشیده اند و تو یک ساعت وقت داری که بخوابی. تازه خواب رفته ای که با صدای جیغ مادر از جا می پری. می بینی که مادر گیجت دور پدرت می چرخد و نمی داند باید چکار کند.گیج گیجی. پدرت را می بینی که صورتش سیاه سیاه است و پاهایش مثل گچ سفید. می ترسی.جرات نزدیک شدن نداری. نمی فهمی چه اتفاقی افتاده.گیجی. به عمو ها و خاله ها زنگ می زنی. تو کنار یک نفر که انگار می خواهد بلند شود از حال می روی. آمبولانس می آید و می بردش. هنوز هم گیج گیجی.گیج گیج.... یک دفعه خانه شلوغ می شود. همه بغلت می کنند و می بوسندت. سرت را در بغل می گیرند و ضجه می زنند. از خودت بدت می آید.از این ترحم. از اسمس های تسلیت که فقدان پدر و شریک غم و....
انگار باورت می شود. یکی غذا در دهانت می گذارد یک شانه ات را می گیرد. از این همه حجوم حس ترحم می خواهی فرار کنی.می خواهی همه ی اتفاقات از دیشب تا روزها بعد را کنترل آ بگیری و شیفت و دلیت. از یتیم بودن حالت بد می شود. می روی و لباس مشکی می پوشی.
این مدت خیلی به مرگ فکر کرده ای و حالا عزراییل تا چند قدمی ات آمده و جان گرفته و رفته...علم عملی عملی....ولی همه ی قلبت احساس تسلیم است. احساس غم. احساس رضایت. یک عالمه احساس متضاد دوره ات می کنند.
تنها چیزی که خوشحالت می کند اینست که مطمئنی حتی یک بار هم صدا به روی پدرت بلند نکرده ای. همیشه همیشه احترام بود و علاقه. دو طرفه ی دو طرفه. بین یک پدر تازه شصت ساله شده و یک دختر تازه بیست ساله شده. احساس می کنی چمران کنارت نشسته و با حزن لبخند می زند. عاشق سوره ی نازعاتی. مخصوصا آیه ی دوم. والناشطات نشطا.....
احساس می کنی امام زمان حسابی هواسش به تو هست و می دانی که احساس رضایتی که داری و این احساس تسلیم را که مدیون قرآنی با هیچ چیزی عوض نمی کنی.حتی با پدر....
این بالاترین نقطه ای بود که من در زندگیم تجربه کردم.
نوشته شده در 31 شهریور.حدود 12_13 ساعت بعد از یتیمی.
به قول یکی از دوستان
ساعت 21:19:32
- راسی چه خبر از مریم؟؟
- وای دختره با اینکه ازدواج کرده هنوزم آدم نشده و دوس پسر ...
- نمیخواد بگی ولش کن
ساعت 21:19:41
بخدا چند ثانیه وقت میبره آبروی مردمو بردن. حواستو جمع کن....قیامت نزدیکه....آبروی مومن خیلی مهمه. خیلیییییییی. وقتی کتاب "محمد پیامبری بررای همیشه" استاد رحیم پور ازغدی رو می خوندم می دیدم چقدر برای مردم احترام قائل بودند و چقدر مهربان و چقدر دوست داشتنی... و چقدر من از پیامبر دور شدم...
گفتند: او کجا باشد؟ گفت: به "قرَن". گفتند که: او تو را دیده است؟ گفت: نه به دیده ی ظاهر. گفتند:عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟
در چیزی شبیه هستیم: فاصله. درد مشترک. از قَرَنِ تو تا او. از قرنِ من تا او. فاصله! مگر فرقی میکند؟ برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پر از عشق شده بودی. پر. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم، اما من...
از کتاب خدا خانه دارد/فاطمه شهیدی
اگر آن موقع کسی از من می پرسید دین چیست، جواب می دادم بیان عشق آدم است به خدا. سال ها بعد، یکی از دوستان مسلمانم که بحره بود، سخن بسیار متفاوتی گفت:« خدا، عشق میان آدم و دین داری است.»
حالا می توانستم بفهمم چرا شمار زیادی از زن ها در خاورمیانه به جنبش های حقوق زنان و فمینیسم غربی بد گمان اند. وقتی خرت می رود، چرا برای حقوق زور بزنی؟ هر زن باهوش جگردار خاورمیانه ای می تواند بدون کمترین حدی از بیرون آمدن و مخاطره، همه ی امور خانواده اش را به خوبی بچرخاند. اما اگر نسخه ی کاملی از حقوق غربی به او بدهی، او را درست مثل مردها، در معرض موشکافی های عمومی گذاشته ای و قلمرو قدرتش را محدود کرده ای. حقوق با خل ها و احمق ها همان طور رفتار می کند که با لایق ها و توانمندها. چرا؟؟ در زمانه ی تحول های شگرف و بی ثباتی، چرا آشفتگی بیشتری به بار بیاوریم؟ ممکن است در پایان، کمتر از اول راه، مایه داشته باشی.
در این اثنا من درسی را فراگرفتم که همان اندازه که حیاتی بود، بیچاره کننده بود: همه ی تحصیلات رسمی در دنیا، در بهترین دانشگاه ها و زیر نظر بهترین کادر آموزشی، محیطی را که هرگز خودت تجربه نکرده ای به تو نمی شناساند. به جایی رسیده بودم که برایم مفهوم «تخصص» افسانه می نمود. هیچ کس نمی تواند متخصص خاورمیانه باشد اگر در خاورمیانه زندگی نکرده باشد. استفاده از نظریه های دانشگاهی برای توصیف و پیش بینی رفتار آدم های واقعی تحت فشار، در بهترین حالت کوته بینی است.
از کتاب «مسجد پروانه؛ سفر دختری امریکایی به عشق و مسلمانی»/جی ویلو ویلسون/ترجمه ی محسن بدره/نشر آرما/چاپ اول/12000تومان
ویلو، نویسنده ای امریکایی و ملحد و مستقل است که برای تحصیلاتش وارد قاهره می شود. آن هم درست بعد از حادثه 11 سپتامبر. مصر کشوری عرب، مسلمان و بحران زده است. که برای امریکایی ها انزجار آور توصیف می شود. پر از وهابی و افراطی است. یعنی تقریبا چیزی برعکس آمریکا. ویلو در مصر به طرز جالبی مسلمان می شود و بعد هم عاشق عمار. یک مصری مسلمان روشن فکر که زندگی قبیله ای دارد.
نویسنده رک و روراست است که خواننده از این رکی اش حظ می کند. وقتی آمریکا یا اسلام یا سلفی گری یا مصر را توصیف می کند از هیچ چیزی واهمه ندارد.
این کتاب تقابل دو فرهنگ متضاد را به خوبی نشان می دهد. فرهنگ غرب و شرق. مسلمان و متنفر از مسلمان. اعتدال و افراط. فقر و رفاه. زندگی قبیله ای و استقلال. عفت و آزادی جنسی.
ویلو با همه ی تضاد ها کنار می آید چون در وجودش پر از عشق و پر از ایمان است.
تعابیری که برای احساساتش استفاده می کند فوق العاده است. واقعا این کتاب حال آدم را خوب می کند. دوست دارم بارها و بارها آن را بخوانم. نگاه ویلو به فرهنگ شرقی، به اسلام ، به حجاب، به عفت و به عشق فوق العاده است.
و واقعا یک دست مریزاد جدی هم باید به آقای بدره مترجم این اثر گفت که کلمات و جملات را اینقدر زیبا کنار هم چیده بودند.
در کل این کتاب را از دست ندهید.