باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

چ

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۴۶ ب.ظ


موقعی که رفتم نجف و کربلا...تمام دعایم این بود که عاشق شوم ،و پر از شور ؛دعا بزرگتر از این دیگر بلد نبودم...

می خواستم از این آدم هایی بشوم که بقول رفقای روشنفکر افسرده اند و اشکشان دم مشکشان است...

 

این دعا را حتی خودم بلد نبودم و نمی دانم از کجا آمد؛که من بروم خودم را به درودیوار بکوبم برای عشق...عشق بازی هایی که توی نجف و کربلا داشتم،بهترین تجربیات زندگیم بود(عشق بازی خیلی بیشتر از این حرفهاست؛یک چیز خوبی بود که اسمش را بلد نیستم)

 

بعد از سفر عشق را بیش از پیش توی وجودم احساس می کردم؛بدون هیچ دلیل منطقی...و شاید با کلی دلیل منطقی

حالم خیلی خوب شد،با بعضی چیزها خیلی حال می کردم...

وقتی می خواستم برای وبلاگم عکس بگذارم،خیلی بی ربط عکس چمران را زدم،چون او برای من بیش تر از همه ی شهدایی که رفتند نماد عشق است،چون همه ی اسماعیل هایش را قربانی می کند.چون چند تا از اسماعیل هایمان مشترکند...البته برای او خیلی بالغ تر...

اینکه از تحصیلاتش می زند و از اوج علم بلند می شود می رود لبنان؛واقعا چرا با خودش فکر نمی کند چمران دانشمند بهتر از چمران مجاهد است؟چرا نگفت"اطلبوالعلم"و خلاص؟چرا با خودش فکر نمی کند زن و چهار تا بچه را توی آمریکا ول کنم بروم لبنان؟چرا نگفت "انفسکم و اهلیکم "و خلاص؟
چرا اصلا لبنان؟خب می آمد ایران،چرا جداً؟چرا نگفت "حب الوطن"و خلاص؟چرا حالا مدرسه؟با آن همه سواد؟چرا نرفت استاد دانشگاه بشود؟چرا یکی چمران می شود و هزار تا نمی شوند؟چرا چاقوی من اسماعیل نابالغم را قربانی نمی کند؟
چرا من می گویم خلاص و او نمی گوید خلاص؟
شاید چون من خودم،خودم را خلاص می کنم
و چمران،خلاص بود؛خالص بود؛مخلص بود؛چمران مخلَص بود

 

 

از ایراداتی که به من وارد است اینست که در وادی فیلم و سینما حرفی برای زدن ندارم و کلا سر در نمی آورم

اما بعد از شش ماه برگشتن از نجف و کربلا،توی سالن آمفی تیاتر دانشگاه،وقتی از درودیوار سالن ،دانشجو می بارید،وقتی توانستم جلوی همه بلند بلند زار بزنم...وقتی احساسات سفرم با دیدن فیلم "چ"زنده شد ،وقتی به اسماعیل های نابالغم فکر کردم، وقتی چاقویم را ندیدم، وقتی فهمیدم نمی برم...

 

و وقتی فیلم تمام شد و من با همه ی بی سوادی ام در سینما

گفتم:
خیلی خوب بود...خیلی

 

این یعنی

آقای حاتمی کیا دست مریزاد...حقیقتا گل کاشتید...

 

پ.ن1:دلم جنوب می خواهد...دلم جبهه می خواهد...دلم شهادت می خواهد...دلم لیاقت شهادت می خواهد...دلم سعادت می خواهد

پ.ن2: نتیجه ی امتحان بوی بهشت(عتبات عالیات دانشگاهمان) آمد و من همچنان غبطه می خورم به حال برندگان...

پ.ن3:یک تصمیم خیلی بزرگ در زندگیم گرفته ام،دعایم کنید.

پ.ن4:حرف های حاتمی کیا و طعنه هایش و روی سن رفتن مریلا زارعی آفرین دارد

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۱۰
با وتن

نظرات  (۴)

۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۰۳ خادمه ی حرم شاه عبدالعظیم حسنی علیه السل
سلام بزرگوار
حس و حالی که به قلم آوردید خواندنی بود
و منو به فکر فرو برد
درمورد خودم
در مورد علایقم
و دوستان آسمانیم
عاقبتتون به خیر باشه انشاالله بزرگوار
و دعا میکنم در مورد تصمیمی که گرفتید خیر براتون رقم بخوره
بنده هم دقایقی بعد از گذاشتن پیامتون به روز شدم
تشریف فرماییتون باعث افتخاره
تمنای دعای فرج دارم و یا علی
۱۱ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۳۳ مهندس کوچولو
سلام
من فیلم چ رو ندیدم
خیلی مایلم ببینم

راستی خوش به سعادتتون من هنوز کربلا نرفتم ....
سلام
چقدر این پست شبیه حال و هوای حرف های من هست...البته من نجف نرفته ام.اما جنوب دلم میخواهد.چمران و دهلاویه و عشق...
دلم دیدن فیلم چ و فیلم شیار 143 میخواهد...
راستی کربلای متاهلی هم در نیامدیم...
همین!
آنکس که تو را شناخت جان راچه کند
فرزندوعیال وخانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دوجهانش بخشی
دیوانه تو هردوجهان را چه کند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی