توی خونه نشستم و...
و دلم برای مسیر دانشگاه به خونه تنگ شده
برای اون خوابیدن های توی اون مینی بوس های فکسنی
برای اون ذوق و شوقی که برا رسیدن داشتم
دلم برا اون ذوق تنگ شده
و دقیقا توی مسیر خونه به دانشگاه نه ذوقی بود نه خوابی بود نه حال خوبی...
بعد از ظهر چهارشنبه حرکت میکردم
با یه خروار کتاب که شاید چندصفحشو میخوندم...
تقریبا اذان میرسیدم اردکان
دلم برای اون وقتایی تنگ شده که هیشکی نبود بیاد دنبالم
یک بار دیدم یه موتور جلوم نگه داشت سرمو بالا گرفتم دیدم پسرخاله15سالمه نیشخندی زدم و سوار شدم و من شدم اولین زنی که جرات کرد سرنشین موتور آقا بشه در طول تاریخ
تا خود خونه آیت الکرسی خوندم
وقتی میرسیدم خونه هیشکی نبود مادرم مسجد بود... هر بار بلااستثنا
می رفتم تو تا می رسید
با خوشحالی خاصی در خونه رو باز میکرد و صدا میزد سمانه رسیدی؟؟
ولی هیچوقت خوشحالیشو توی حرفاش نیورد تا نکنه من فکر کنم بود و نبودم فرق چندانی میکنه که حواسم تو درس نباشه که هی بخوام بیام خونه
ولی من می فهمیدم
دخترش بودم دیگه میفهمیدم
هنوز صدای خنده هاش تو گوشمه
خنده های از ته دلش که با حرفای من ذوق میکرد و برام چایی میورد
برای ته تغاریش
برا کسی که خودش میگفت خدا تو رو بهم داده خونه رو تو پیری ما از سوت و کوری درآری وقتایی که دخترپسرش نبودن و رفته بودن بقولی غربت...
و منم حسابی از پسش بر میومدم
با شیطونیام...
هی...
تو خونه نشستم و...
دلم برای مسیر دانشگاه به خونه تنگ شده
پیشنهاد: یک کتابی رو پارسال خوندم که خیلی قشنگ بود...حیفه آدم این کتابو از دست بده رمان عاشقانه بخونه...مجموعه «منوچهر مدق به روایت همسر شهید» با عنوان اینک شوکران1 به قلم مریم برادران