غزلی نذر حضرت مولا
مولای ما نمونهء دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است
وقت طواف دور حرم فکر می کنم
این خانه بی دلیل ترک برنداشته است
دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه ای برای پیمبر نداشته است
سوگند می خورم که نبی شهر علم بود
شهری که جز علی در دیگر نداشته است
طوری ز چارچوب در قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است
یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرِِییل واژهء بهتر نداشته است
چون روز روشن است که در جهل گمشده است
هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است
این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است
طوفان واژه ها/سیدحمیدرضا برقعی/انتشارات فصل پنجم
سلام
عید است و من خیلی خوشحالم که عید دیگری هم هستم و هنوز اسمم شیعه است و هنوز هم با همه ی گناهکاری ام، عاشق حضرت علی هستم.
مدت هاست دنیا یتیم است.
جای پدر من هم خالی است....
عیدتان مبارک
خیر سرم دوباره توی این شرایط کلاس زبانم را شروع کرده ام.
جلسات اول بود استاد گفت از خودتان و مهارت های مهم تان بگویید. واقعا مهارت ها و توانایی های دوستان جالب بود. تسلط به دو زبان زنده. طراحی جواهرات. نویسندگی. استاد دانشگاه هنر. نقاشی و طراحی. ساختن عروسک. مربی شنای حرفه ای و...
تا اینکه یکی از دوستانی که غرور و قر و اطوار ازش می چکد و کلا خیلی کلاسش بالاست و در شان خودش نمی بیند که باهر کسی هم کلام شود گفت: «من بلدم مدل باشم! »
من خنده ام گرفته بود که مگر مدلینگ هم بلدیت می خواهد و سرم را پایین انداختم که ضایع نباشد که یک دفعه خیلی غیر منتظره همه ی چشم ها گرد شد و برگشت به سمت هم کلاسی مذکور. استاد هم با هیجان خاصی پرسید :« مدل هم هستی؟» که ایشان ما را به یک یس پر کش و قوس مهمان کردند. حالا بقیه ی برخوردها بماند که همه با یک حسرت فراوان به دوستمان نگاه می کردند که به توانایی هیچچ کدام از دوستان دیگر نداشتند و من همچنان پایین را نگاه می کردم از این مهارت و از این کار. البته کار که چه عرض کنم. آخر مدلینگ که شغل شریف و محترمی نیست. اصلا طرف می رود داد می زند که خواهش می کنم به من نگاه کنید. به حرکات و زیبایی ام نگاه کنید. به آرایشم نگاه کنید. خواهش می کنم مرا در فیزیکم ببینید. به کش و قوسم دقت کنید. خواهش می کنم. و جالب اینجاست که واقعا مدل و الگو می شود و همه با حسرت نگاهش می کنند و آرزوی او را بودن و یا او را داشتن دارند. البته او که نه. جسم او. که در واقع باید کالبد او باشد و شده خودِ او....
واقعا واقعا واقعا به من یکی داشت به عنوان یک دختر بر می خورد که این خانم ها بقول استاد
رائفی پور رقابت می کنند برای "عرضه شدن به مردان" ...
چرا یک خانم محترم باید اینقدر سطحی فکر کند؟؟ چرا واقعا؟؟؟
واقعا نمی داند بازیچه شده؟؟ و جالب اینجاست که ما را امل می دانند و خودشان را روشن فکر و با کمالات...
افتخار می کنم به چادری که به من کمک می کند خودم باشم. نه کالبدم....
اووووووف.....اعصابم خیلی خرد است....خیلی. اصلا آنقدر حرف دارم که نمی دانم کدامش را بزنم.
پ.ن.اگه خاطر خواه زیاد داری؛
معنیش این نیس که فوق العاده بی نقصی؛
شاید خیلی ارزون قیمتی...
.پ.ن. را از بلاگ" معجزه ی کلمات" قرض گرفتم
دیروز، عرفه بود.
دانشگاه ماندم و به روضه ی عاشورا هم دعوت شدم. جایتان خالی مراسم خیلی خوبی بود.
اما
قبلا فکر می کردم می دانم که خیلی حال حضرت زینب بد بوده.
و دیروز فهمیدم
من نمی توانم بفهمم که یعنی چه که حال حضرت زینب بد بوده.....
قیاس های من قیاس بی نهایت و نهایت است...
خدایا به ما صبر بده......
لیلی زیر درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمیشدند.
انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.
لیلی نام تمام دختران زمین است/عرفان نظر آهاری/موسسه انتشارات صابرین
این روزها امام زمان را "بابا" صدا می زنم. می دانم که برایم پدری خواهند کرد. و همین طور هم هست. خودشان هم سر قضیه ای به من فهماندند که قبول کرده اند.
می گویند خدا هرکسی را که برد خودش جایش را پر می کند.
اگر باور کنیم حاضریم همه ی زندگیمان را برای به دست آوردن خدا بدهیم.
امام علی می فرماید:« خدا را در به هم ریختن برنامه هایم شناختم.»
برنامه هایمان خیلی به هم ریخت.
خیلی...
ولی خیلی منظم به هم ریخت. یک نظم باور نکردنی...
یتیم را باید دوست داشت و به او لطف کرد. ولی او می تواند با این قضیه کنار بیاید.
جایی برای ترحم وجود ندارد.
مرگ انقدر اتفاق بزرگی است که کسی نتواند در مقابلش فیلم بازی کند. عیار همه چیز مشخص می شود. عیار ایمان، صبر، حرف های غلنبه...
و حتی عیار آدم ها و معرفت ها و رفیق ها و آشناها...
وقتی شب سه نفر در این خانه بخوابند و صبح دو نفر بلند شوند...
این دنیا ارزش چه چیزی را دارد؟؟؟
مرگ ساده تر و پیچیده تر از چیزی است که فکرش را می کنیم. ما از مرگ می ترسیم. درحالیکه مرگ ترس ندارد. مرگ پل است. مرگ رفتن است. از جهانی به جهانی. رفتن ترس ندارد. بلکه این جهان و آن جهانش ترس دارد. و ما بجای ترس از این ها از رفتن می ترسیم. و این ترس بیش از آنکه سازنده باشد مخرب است. و نتیجه اش می شود سفت تر چسبیدن به این دنیای فانی.
این داغ دلم را تنگ کرد و ترسم را از رفتن ریخت.
داغ از بدترین و غیر قابل تصورترین احساسات دنیا و ترکیبی از غم ، استرس، وحشت، ناامیدی، دلتنگی، گیجی، عذاب و... است.
احساسی که در کلمات و در جمله ها نمی گنجد. و دقیقا این احساس بد یک نقطه ی مقابل دارد و آن ایمان است.
خدای احساس شده در داغ به داغ می ارزد.
مرگ حقیقی ترین حقیقت دنیا است. این را خواهرم می گفت. نه باید فرار کنیم نه آرزوی دور کردنش را. باید آن را بپذیریم و دعا کنیم برای سر بلندی. مرگ پل است . هروقت به پل رسیدیم باید از آن رد شویم. نکند که این حقیقت های این قدر حقیقی را با چیزهای دیگری اشتباه بگیریم.