همه چیز خوب و آرام بود.
تا اینکه یک روز علی، همسر عزیزش، آرام و آهسته، در گوشش چیزی را زمزمه کرد و از او قول گرفت که راز را به هیچ کسی نگوید تا موقعش برسد. انگار راه نفسش بسته شده بود. یک راز بزرگ روی سینه اش سنگینی می کرد. بغض کرد. احساس می کرد سنگینیِ راز، قلبش را متلاشی میکند.
_آقا، کاش هیچ وقت این حرف را به من نزده بودی.
_به من هم گفته اند به کسی چیزی نگو. ولی من فکر کردم شاید بهتر است تو در جریان باشی.
_خب درست است. ممنونم که مرا امین خودت می دانی. اما باور کن من بلاخره از سنگینی اش خفه می شوم. اگر می توانستم به کسی بگویم از فشارش راحت می شدم. اما حالا...
_من مطمئنم که تو خفه نمی شوی. قول می دهم. کسی که از دست من جان سالم به در ببرد الکی الکی که خفه نمی شود.
زن بغض کرده بود. با گوشه ی روسری سیاهش گوشه ی چشمش را پاک کرد. کاش می توانست همین الان یک پیامک بنویسد و به دو سه نفر بفرستد. حداقل به مادرش. یا به مادر علی. یا دوستش. حتی پدرش هم شاید خوب بود. این طوری یک نفر بود که غمش را بخورد. نه مثل علی که با اخلاق های مردانه، محکم و با اعتماد به نفس، بدون ذره ای غم و بغض برگردد بگوید خدا بزرگ است. آدمیزاد امتحان می شود. و حرفهایی که زن هم می دانست که کاملا درست اند. اما همدردی نبودند. غمخواری تویشان نبود.
اما قول داده بود چیزی نگوید. با خودش فکر می کرد که اگر روزی بقیه بفهمند چه اتفاقی می افتد؟ نکند از من بپرسند که خبر داشته ام یا نه؟ مجبورم دروغ بگویم. که من هم خبر نداشته ام. یا اینکه راستش را بگویم و بقیه کلی دعوایم کنند که چرا چیزی نگفته ام.
علیِ کم حرف مدام حرف می زد. ولی زن هیچ چیزی نمی شنید. چند جمله حواسش را جمع می کرد اما دوباره حواسش پرت پرت می شد.
تا به حال راز به این بزرگی را نگهداری نکرده بود ...
بلاخره به هیات رسیدند و از هم جدا شدند. همه ی حواسش به حرف امشب بود. هر کسی را دم در هیات می دید با خودش فکر می کرد که نکند این آدم ها هم داستانی شبیه به این راز دارند؟ یا اگر این آدم ها بدانند که قضیه چیست چه برخوردی می کنند؟ گاهی با خودش فکر می کرد کاش یکی پیدا شود برگردد بگوید من از قضیه خبردارم. و بعد کلی باهم حرف بزنند. یا یک نفر که هفت پشت غریبه است کنارش بنشینند و زن از همه چیز با او حرف بزند و مطمئن باشد که کسی خبردار نمی شود.
اما همه اش خیالات بود. او راز بزرگی را در سینه داشت. آن شب چه شب سختی بود. روزهای سخت را طاقت می آورد... اما شب های سخت را نه.
کفشش را در جاکفشی گذاشت. با قدم های کوتاه و آرام وارد هیات شد. سرش را بالا گرفت تا دنبال جایی برای نشستن بگردد که نگاهش به پرچم سیاه افتاد.
السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
بغضش ترکید.
حالا در خانه ی مادر مهربان و غمخواری بود که از همه چیز خبر داشت.
خیلی گریه کرد تا خود حضرت کمکی کنند. آنقدر اشک ریخت که روسری عزایش خیس شده بود. احساس می کرد گرچه هیچ اتفاقی نیفتاده ولی او آرام و صبور است. فشاری روی قلبش نیست و مادرش به داد دلش رسیده است.
+الحمدلله که شیعه ایم. هیچ دین و مذهبی به اندازه ی تشیع با دل آدم ها کار ندارد و اینقدر پیروانش را عاشق نمی کند.
التماس دعا