به اینها که فکر می کنم بیشتر عاشق انیشتین و نظریه ی شگفت انگیزش می شوم...
من خواب بد می بیند(من می گویم "من همین الان هم می بیند" ولی رفقای اهل ساعت و دستور زبان می گویند "من در 9سالگی دیدم")و می ترسد.خیلی می ترسد.بعد از آن(بقول رفقای اهل ساعت و دستور زبان)( که از این به بعد به زبان آنها حرف می زنم تا عادتمان به هم نخورد)از چیزهای بزرگ می ترسم.نه اینکه از اژدها بترسم،نه... از اعداد بزرگ می ترسم.از زمان های بزرگ.از مساحت های بزرگ.برای همین گاها شب ها زیر آسمان کویر به ستاره ها چشم می دوختم و به"یک میلیارد سال نوری"و"نظریه ی بی نهایت بودن جهان"فکر می کردم و از ترس و وحشت خوابم نمی برد.با تمام علاقه ای که به نجوم دارم هنوز هم جرات وارد شدن به دنیای با اعداد و ارقام بزرگ را ندارم.
چند روز پیش یکی از اقواممان با اینکه جوان بود،خیلی الکی"مـــی مــــیرد".البته این ها به دید خیلی ها شاید الکی و داغ و بلای سخت و جان سوز باشد.اما از بالا که نگاه کنید،نیستی در یک قسمتی از حرکتش به سوی هستی این جهت را دارد.متوجه هستید که جهان کلا یک نیستی است؟
کتاب "تسلیت نامه ی سید اسماعیل شاکر"چقدر به من در مورد مرگ کمک کرد.به نگاه از بالا.
حالا داشته باشید تا دیروز.که من نمی دانم چطور شدکه تصمیم گرفتم سوره ی نازعات را حفظ کنم.تفسیرش را پای استاد مطهری نشستم.و النازعات غرقا.والناشطات نشطا.قسم به فرشتگانی که سخت جان می گیرند.قسم به فرشتگانی که چقدر آسان جان می گیرند....و امروز، نمی دانم چطور شد که بعد از خواندنش خوابم برد.خوابی دیدم که وحشت تمام وجودم را گرفت.خواب دیدم که مرده ام.آمدند برایم قبر کندند،مرا هم گذاشتند توی قبر.سنگ لحد هم گذاشتند،خاک هم ریختند.آخرین دریچه های نور را هم پر کردند من هیچ وقت این قدر تنها نشده بودم.وحشت تمام وجودم را گرفته بود.والنازعات غرقا.التماس وپشیمانی هیچ فایده ای نداشت.به عمق کلمه ی وحشت پی بردم.اطرافیانم رفتند.من بودم زیر یک تل خاک.لای یک جل سفید.که بقیه می گفتند مُرد...ولی من می فهمیدم که هستم.من همه چیز را حس می کردم.یکی آمد بالا سرم.گفتم پایت را بردار سنگینی می کند.گفت این سنگ لحد است...و من هیچ قدرتی نداشتم...همه ی ترسم این بود که از وحشت نکیر و منکر چه کار کنم.آنقدر عاجز شده بودم و آنقدر این نیستی را حس می کردم که حد و اندازه نداشت .هیچ راه چاره ای نداشتم.و وقتی بیدار شدم بجای خوشحالی از خواب بودنش...برعکس.... خیلی وحشتناک است.شاید همین الان هم نرسم این نوشته را تمام کنم.و یک دفعه سرم را بالا بیاورم و عزرائیل را ببینم.درود خدا برتو باد.من همیشه عزرائیل را خیلی دوست داشته ام ولی هیچ وقت نفهمیدم چقدر به من نزدیک است.عظمتش مرا می گیرد و می ترسم از نازعات غرقا...خیلی می ترسم...مخصوصا اینکه بمیرم و ناکام باشم از دیدن همان کسی که یک عمر وقتی اسمش را شنیدم قیام کردم و حالا زیر یک خروار خاک بدنم پر از کرم خواهد شد......
و امشب یک حدیث خواندم.پیامبر خدا(ص) فرمودند:«هرکس با نامحرم شوخی کند به ازای هر کلمه خداوند هزار سال اورا در زندان دوزخ نگاه خواهد داشت»از هزار سال می ترسم.از اینکه به کلمه ی هزار فکر می کنم....هزار و سیصد و نود و سه.دو هزار و چهارده...حساب می کنم می شود چند تا کلمه...اهل شوخی با نامحرم نیستم،ولی از این هزار می ترسم.نمی دانم چندین هزار سال در زندان دوزخ خواهم بود؟از هزار خیلی می ترسم...و از هزار و صد و هفتاد و پنج سال غیبت که نکند....راستی امروز جمعه است آقا جان...یا این اجل ما را عقب بینداز.یا ظهورت را جلو...بخدا من طاقت ندارم...