شب جمعه است. از پیش پدر بر می گردم. حال دلم خیلی خوب است. توی صف نماز جماعت نشسته ام. دارند برای زنده و مرده صلوات می فرستند. رویم را که برمی گردانم، همکلاس دبستانم را می بینم. خودم را به کوچه ی چپ می زنم. حوصله ی احوال پرسی ندارم. اما دوباره خودم را سرزنش می کنم. بر میگردم.صدایش می زنم... مریم... سلام عزیزم.خوبی؟بچه هات خوبن؟باهات نیومدن؟بزرگ شدن؟ نیستن الان باهات؟ خودت چه خبر؟ نه بابا عروس کجا؟هنوز مجردم. آره ترم ششم. نگران نباش. دانشگاهم چیز تحفه ای نیس. ماهم باید این راهی که تو رفتی رو طی کنیم. هنوز راه ها مونده! (خضوع و خشوع خرج می کنم مثلا) مثل اینکه دارن نمازو می بندن. التماس دعا.
نمازم تمام می شود. دارم بلند می شوم. برمی گردم. صورتش پف کرده و قرمز است. چیزی نمی گویم. اصلا به من چه؟خداحافظی می کنم و می روم. دنبالم می آید. دارم کفشم را می پوشم که می گوید برایم دعا کن. یک دفعه بغضش می ترکد. می گویم اتفاقی افتاده؟ سرش را تکان می دهد. دارم طلاق می گیرم. چشم هایم گرد می شود. ازدواجش را در 13 سالگی به یاد می آورم و می دانم که الان دوتا بچه دارد که وقتی احوالشان را پرسیدم چشم هایش سرخ شده. جلو می روم. بغلش می کنم. توی بغلم زار می زند. هیچ حرفی برای زدن ندارم. هیچ حرفی. تاحالا مثلا درس می خواندم. خورده ام و خوابیده ام. بزرگترین استرس زندگیم در حد مسخره بازی کنکور بوده. هنوز دارم به ازدواج فکر می کنم و ته تفکرم مثلا چهارتا سخنرانی و کتاب است. و حالا روبه رویم یک زن بالغ متاهل با دوبار تجربه ی مادر شدن و حالا در آستانه ی طلاق.... احساس می کنم این زن، در بیست سالگی، تا ته دنیا رفته است....