باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

نان خور

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ب.ظ

در یک شهر نزدیک، نزدیکِ نزدیکِ نزدیک، مردمی زندگی می‌کردند که هرگز نان نمی‌خوردند. شاید باورتان نشود، اما این مردم هرگز حتی هوسی هم برای خوردن نان نداشتند و بالتبع، نه هیچ گندم‌زاری وجود داشت، نه هیچ آسیایی بود و نه حتی هیچ نانوایی‌ای.


مردم این شهر، همه‌شان چاق بودند و چاقی، نشانه‌ی بزرگی بود.


یک روز مردی از شهری دیگر آمد و احوالی از نانوایی شهر پرسید، اما همه به او خندیدند و گفتند: «نان خوردن خوب است اما خب... تو دیوانه‌ای که نان می‌خوری. آدم عاقل که بین این همه خوردنی خوشمزه، نان نمی‌خورد.» مرد غریبه با تعجب از مردم شهر پرسید: «مگر شما به‌جای نان چه می‌خورید؟» و یکی از مردان شهر، به او گفت: «این همه قنادی و شرابخانه در این شهر است. آن وقت تو نان می‌خواهی؟؟»


مردک بینوا اما با این چیزها سیر نمی‌شد. هرچه از نان و نانوایی و بوی سرمست‌کننده‌ی نان داغ حرف می‌زد، فایده ای نداشت و تعجب کرده بود که چگونه ممکن است مردمی با این چیزها زنده بمانند؟ چطور مردهایشان مردی می‌کنند؟ حاکمانشان چطور حکمرانی می‌کنند؟ مادرها، طاقت مادر شدن دارند؟ جوان‌ها انرژی برای جوانی دارند؟ کودکان، حوصله‌ی جنب و جوش دارند؟؟


ولی کم‌کم او هم به این شیرینی‌ها و شربت‌ها عادت کرده بود و چاق و چاق‌تر می‌شد؛ و فراموش می کرد که او هم روزی نان می‌خورده است.


یک روز مرد به عنوان بزرگ‌ترین مرد شهر شناخته شد و رفت که تا پشت حریف شهرِ کناری را به زمین بزند. وقتی حریف شهر کناری را توی گود دید، خنده‌اش گرفت. چون او خیلی لاغر و مردنی به نظر می‌رسید. همه ی هوادارانش هم لاغر بودند. بعضی‌هایشان مثل نی قلیان. اما هواداران او چاق بودند در حدی که هر کدام جای دو سه نفر را گرفته بودند. و مرد چاق مطمئن بود که حریفش را به زمین می‌زند. اما در اولین حرکت، در عین ناباوری، پشت خودش به زمین خورد. مرد چاق از گود بیرون رفت و با سرخوردگی به شهر خود بازگشت. سال بعد بازهم همین اتفاق افتاد. مرد در شهر خودش بهترین بود و یک حریف لاغر از شهر کناری، او را به زمین زد. سال سوم و چهارم هم همین اتفاق تکرار شد. یک روز مرد چاق، یکی از حریفانش را کناری کشید و گفت: «تو که از من لاغرتری، چرا این‌قدر پرزور و قوی هستی؟ مگر چه‌کار می‌کنی؟ چه‌ می‌خوری؟» و مرد لاغر حرف‌های زیادی زد و مرد چاق را هم خیلی مسخره کرد که فقط چربی روی هم کرده است و آن ها هم او را حریف حساب نمی کنند و حرف‌هایی دیگر. اما بین حرف‌هایش حرفی زد که مرد چاق حساب کار خودش را کرد. مرد لاغر گفت که: « من روزی سه قرص کامل نان می‌خورم.» مرد چاق ناگهان به خودش آمد و به روزهایی فکر کرد که او هم نان می‌خورد و گرچه لاغر به نظر می‌رسید ولی احتمالا قوی‌تر از این روزها بود. در هر حال، رو به سوی شهر رفت در حالی‌که با خودش سفره‌ی بزرگی از نان خوشمزه داشت. وارد شهر شد و باز هم مثل روزهای جوانی‌اش،با مردم درمورد نان حرف می‌زد و باز مردم گفتند که تو دیوانه شده‌ای. مرد اما دیگر نه شراب می‌خورد نه شیرینی، می‌گفت شیرینی که می‌خورم زود سیر و چاق می‌شوم، فکر می‌کنم قوی هستم، شراب هم که می‌خورم فکر می‌کنم که خیلی خوشحالم، اما این نان‌ها، حسابی قدرتمندم می‌کند.


سخت بود، شیرینی و شراب نخوردن و بجایش، نان خوردن. اما مرد مصمم بود.


یک روز، از شهر خودش پیکی آمد و چند صندوق پر از سکه‌ی طلا آورد و گفت که از عمویش به او _که تنها ورثه‌اش بوده_ به ارث رسیده است. همه به حال مرد حسودی می‌کردند و می گفتند که حالا می‌تواند بهترین شیرینی‌ها و شراب‌ها را بخرد. اما  مرد در عین ناباوری، به شهر کناری رفت و یک سفره‌ی بزرگ نان تازه آورد. و آن را به همه می‌داد. اما هیچ کسی حتی قبول نمی‌کرد که نان مفت و مجانی را بخورد. نان‌ها را سر راه مردم می‌گذاشت، تا بلکه بوی نان، آن‌ها را تحریک کند. اما مردم شهر، آن‌قدر بوی نان به مشامشان نرسیده بود که حتی آن را متوجه نمی‌شدند. انگار شامه‌هاشان دیگر عکس‌العملی در مقابل این بو نداشت. اما مرد لذت نان را چشیده بود و می‌دانست که این مردم اگر مدتی نان بخورند، هم قوی می‌شوند و هم هیچ چیزی را با نان تعویض نخواهند کرد. اما کسی رغبتی به نان‌ها نداشت و هراز چندگاهی یک نفر، نانی را برمی‌داشت و گازی می‌زد.


تا این که روزی، وقتی مرد نان تازه را از شهر می آ‌ورد؛ از کنار زنی رد شد، که کودک تازه از شیر گرفته‌ای در بغلش بود. کودک بوی نان را حس کرد و در سکوت مردم شهر، بلند بلند شروع کرد به گریه و با جملات ناقصی به مادرش فهماند که از چیزی که مرد در سفره دارد می‌خواهد. مرد با خوشحالی و خیلی سریع، چند نان بزرگ به مادر داد. اما مادر آن‌ها را رد کرد و فقط نصفه‌ی نانی را گرفت. اما مرد همچنان خوشحال بود از این‌که بلاخره کسی پیدا شده است که به‌خاطر نان، این‌طور تقلا کند. حتی اگر کودکی بیش نباشد.


 آن کودک، نان به دست در کوچه با بچه‌ها بازی می‌کرد. بچه‌های دیگر هم نان می‌خواستند و بر سرش رقابت بود. و وقتی به مادرها و پدرهایشان از نان گفتند، آن‌ها بعد از ساعت‌ها بی‌تفاوتی به این قضیه، بلاخره قبول کردند تا خدمت مرد بروند و نان بگیرند. مرد خودش با سفره‌ی نانش آمد و کنار کودکان ایستاد و به همه، به اندازه‌ی کافی نان داد. آن‌قدر این بچه‌ها نان خوردند تا اینکه کم‌کم نان، نشانه‌ی ‌دیوانگی نبود و عادی جلوه می‌کرد.


در همان شهر، همان کودک‌ها بزرگ شدند و نان‌خور بار آمدند. نسل بعد، گرچه لاغر به نظر می‌رسیدند، اما نان می‌خوردند و آسیابان و نانوا داشتند و بچه‌هایشان بین گندم‌زارها بازی می‌کردند و قهرمانان بزرگی داشتند...



+ نوشته شده، بعد از همایشی که من مسئول نمایشگاه کتابش بودم و حدود ده درصد کتابها به فروش رفت و آرزو می کنم کاش این  شهر نان نخور اینقدر نزدیک نبود ...




موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۳۱
با وتن

نظرات  (۱۱)

۳۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۶ منور الفکر
روح داستان جالب است
منتها میشد با تغییراتی جذاب تر بازنویسی اش کرد...
پاسخ:
سلام.

کاش بفرمایید کجایش دقیقا باید بازنویسی شود؟ یا کجای داستان بنظرتان مشکل دارد؟ یا اصلا کلا مشکل دار؟؟؟
وای سمانه کشتی ما رو با این امثال الحکم ات :))))

پاسخ:
خخخخخ
بهم نمیاد از این کارا بکنم:))
صرفا جهت تیکه انداختن به اون دوستایی بود که کتاب نخریدن این روزها ازمون. که فکر نمی کنم حوصل خودن امثال الحکم داشته باشن خیلی:/
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۴۸ فاطمه سادات
واقعا زیبا و تاثیر گذار بود..
واقعا چنین شهری وجود دارد؟
از قدیم میگن نونه که بند جونه
پاسخ:
سلام
نان در این شهر نزدیک، حکایت از کتاب بود. شهری که مردمش کتاب نمی خونن و روح و ذهنشون رو با اطلاعات بیهوده پر می کنند.
و برای نجات این مردم مردها لازم است و سرمایه ها....
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۵۵ محمدهادی علی بابائی
چه قدر جای ادبیات روایی و حکایت نویسی در نوشته‌های امروزی خالیه...
:)
پاسخ:
: )
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۳ صحبتِ جانانه
جالب بود هدف پشت نوشته
یکم جذابیت نوشته رو با تکنیک بالاتر ببری عاالی می شه ان شاءالله
:)
پاسخ:
سلام
ممنونم از نظرتون. من تخصصی در این زمینه ها ندارم و کاش توضیح بیشتری بدهید...
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۴ محمود بنائی
دیشب یک دل سیر نان خوردم، جایتان خالی، یک نان کامل. چقدر چسبید!
پاسخ:
نانتان را معرفی کنید ماهم بخوریم...
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۴ هدیه دهنده کتاب
سلام مهندس از این نانها زیاد است فقط باید طالبان نانها بیاموزند چه نانی بخورند .نانهای دل خوش کن هم زیاد یافت می شود ولی هر نان نان نیست . نانی نان است که مثل تنورهای قدیمی با عرق جبین وگرمی زغال بدست آید مثل نوشته ها وکتابهای دیروزی وامروزی متون ذیروزی قوی ,انسات عاقل کن, ومحکم ....ولی نانهای امروزی وبه تعبیر من مطالب امروزی اگرچه متنوعند ولی مثل فس فودها وساندویچ ها سیری زود رس وگرسنگی بلند مدت  را بدنبال دارند مطالب امروزی هم هم ... 
پاسخ:
سلام

بله واقعا...
فقط دانایی کاذب ...
۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۶ مصطفی فتاحی اردکانی
سلام

وای اگر مرد قصه ما نا امید می شد...
نسل در نسل فقط شیرینی بود و شراب

و من الله توفیق

پ.ن: دوستان مغز کلام رو در یابید
پاسخ:
سلام

وای اگر مرد قصه ناامید می شد...
وای اگر قصه مردی نداشت...
۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۴۳ واقعیت سوسک زده
بنده هم یکی از دست اندکاران نمایشگاه قرآن و عترت بودم اوایل ماه رمضان خب خیلی استقبال نشد ولی بنده کلا در این مورد خاص حق را به آنها دادم ! درواقع دلایلشان منطقی بود !
۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۰ محمود بنائی
روی ماه خداوند را ببوس! قدیمیه حتما خوندین.
شیرین بود:)
پاسخ:
ممنونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی