باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

.: بسم الله الرّحمن الرّحیم :.

باوتن

چون صید
به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم

از دوری صیاد دگر تاب نیارم،
رفته‌است
قرارم

چون آهوی گمگشته
به هر گوشه دوانم

تا
دام
در آغوش
نگیرم
نگرانم
نگرانم
...

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

چراغ ها را من خاموش نمی کنم...

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ب.ظ

همین که هوا که تاریک می شود، یک دفعه دلم میریزد پایین. ترس برم می دارد.برم میدارد و می بردم تا جاهای دور دور دور... نفسم بند می آید.تا بروم کلید برق را بزنم، انگار که هوا خیلی اصطکاک دارد و جلوی راه رفتن مرا می گیرد...

آن شب که برق ها قطع شد، داشتم دیوانه می شدم.دنیا روی سرم خراب شده بود... دلم گرفته بود... تا حدی که حتی نمی توانستم گریه کنم...

از چه می ترسم؟ مگر من عاشق شب های کویر نیستم؟مگر قبل خواب همه ی چراغ ها را خاموش نمی کنم؟؟ پس  چرا؟از روح می ترسم؟ از ازمابهترون؟ از دزد؟ از خزنده و درنده؟

من از چه چیزی می ترسم؟ 

با خودم حساب و کتاب می کنم تا بلکه ریشه ی این ترس لعنتی پیدا شود... چه چیز اینقدر تلخ است که مرا آواره کرده است؟


مادر نیست... من این شب ها را پیش خاله می خوابم. خانه مان سوت و کور است.من هستم و دور و برم یک بغل کتاب و جزوه تامرتب. هراز چندگاهی میروم یک چایی مانده ی سرد میریزم توی لیوان و میخورم.خانه تمیز تمیز است.هیچ اتفاق خانه کثیف کنی نمی افتد. اجاق گاز هم مدت زیادی است که تمیز است. توی سطل زباله فقط کاغذ باطله های مچاله ی پر از انتگرال است.سفره شسته و تاشده و مرتب، حتی تایش هم باز نمی شود. نان ها مرتب درون فریزر اند. هیچ بوی نانی از این خانه بلند نمی شود. هیچ بوی غذایی نمی پیچد.هیچ شیری سر نمی رود. و صدای هیچ اخباری نمی آید. فقط هرازچندگاهی شاید صدای آبگرم کن بیاید و صدای کولر. اگر خانه مان آینه نداشت، من حتی هیچ آدمی هم توی این خانه نمی دیدم. تلفن را گذاشته ام کنار خودم. که بلکه زنگ که خورد سریع جواب بدهم. زنگ خور خاصی نیست. بلاخره یک شماره ناآشنا زنگ می زند که می گوید با خانم فیض کار دارد! اشتباه است خانم...



 ساعت 12 است و باید خاموشی بزنم و جمع کنم بروم... دست و دلم به این کار نمی رود. می روم مسواک بزنم. این یعنی باید الان خاموش کنی. نزدیک است که بزنم زیر گریه. دست روی قلبم می گذارم و تندتند و زیر لب، الابذکرالله می خوانم.می ترسم بلند بلند بخوانم یک دفعه دیوارهای خانه ی ساکتمان بریزند پایین... 


مادرم نیست. من هستم. هیچ خانواده ای در این خانه نیست. فکر میکنم که حتما خانواده از خانه می آید و یا برعکس خانه از خانواده می آید... درهرصورت درِ یک ساختمان که خانه نیست را قفل می کنم و درحالیکه قلبم توی دهانم آمده از کنار خانه ی همسایه رد می شوم. خوش بحالشان.چراغ هایشان روشن است و صدای قاشق چنگال می آید. نمی فهمم چرا دلم آرام می گیرد. شاد میشوم. لبهایم کشیده می شوند و ابروهایم باز. دندان هایم احتمالا پیدا هستند. خنده ام می گیرد. قدم هایم آرام تر می شود.


من نه از تاریکی می ترسم نه از شب. نه از جن می ترسم نه از روح. کوچه و محله مان دزد هم ندارد. سگ و شغال هم ندارد. از هیچ جانوری نمی ترسم.... من از روز تلخی می ترسم که یک ساختمان باشد اما از آن صدای قاشق چنگال نیاید...



خانواده ی من نور هستند. چراغ ها را من خاموش نمی کنم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۱۶
با وتن

نظرات  (۱۱)

http://www.qumpress.ir/shownews.php?idnews=92697
۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۰ مطهره فرخی
حس تلخیست نباشند
از آن تلخ تر است باشند و نخواهند برایت باشند...
پاسخ:
و یا برعکس. باشند و خدای نکرده تو نخواهی...

گرچه خیلی از این موارد به خانم خانواده مربوط می شود.
سلام

آدم تا تنها نشه، نمی‌فهمه که «خودش» چه موجود ترسناکیه!
به نظرم خیلی‌ها که از تنهایی می‌ترسند، در واقع از خودشان می‌ترسند و از این‌که در تنهایی با خودشان مواجه شوند.

ادبیات متن انصافاً خیلی دلنشین و قشنگ بود.
خصوصاً پایانش، و سربلندی پرافتخار قهرمان ماجرا...
احسنت!

پاسخ:
سلام علیکم
واقعا خود موجود ترسناکیه. این طوری همم میشه به قضیه نگاه کرد.

از دیدگاه شما سپاسگزارم
ما که نفهمیدیم اخرش چی شد
دختره رسید خونه خالش ؟؟؟یا نه؟؟
پاسخ:
:)))))
بله رسید.
بعدم به خوبی و خوشی سالیان سال باهم زندگی کردند.
آفرین

حقیقتا جزء معدود وبلاگهایی هستید که نوشته هایش را می خوانم
خیلی زیبا بود
پاسخ:
سلام
شما بیش از حد لطف دارید:)
۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۴ هدیه دهنده کتاب

مهندس سلام زیبا بود مخصوصا الا بذکرالله تطمئن القلوبش 

اگر اعتقاد داشته باشیم هیچ وقت تنها نیستیم خدا با ماست اگرچه ما با خدا نیستیم !!!!!

توجه انسان به ماهیت یگانه خود و تنهایی وجودی خویشتن و پرداختن به نهانی‌های درون خویش رفته رفته موجب آشتی او با خود می‌شود و همین امر همنشینی او با خویش را دلنشین می‌کند. استمرار در این امر به تدریج باعث انس آدمی به خلوت و تنهایی می‌شود از همین نکته روشن می‌شود که چرا روح‌های بزرگ نه تنها هراسی از تنهایی ندارند، بلکه مشتاق آن هستند. تاریخ نیز گواهی می‌دهد که همه انسان‌های بزرگ، از انبیا گرفته تا عرفا و حکما، با تنهایی انس داشته و از بودن در حضور خویش لذت می‌برده‌اند. نکته این است که این روح‌های بزرگ ، آن‌قدر خویشتن خویش را آشنا و دوست‌داشتنی می‌یافتند که نه تنها از حضور در محضر خویش ملول نمی‌شدند، بلکه چنین فرصت‌هایی را مغتنم می‌شمردند،‌ از آن استقبال می‌کردند و آن را به مجالی برای خلوت با معبود و راز و نیاز با محبوب تبدیل می‌کردند چرا که با ذکر او مطمئن وآسوده خاطر می گشتند . در عوض، بیشتر ما به علت آنکه کمال و فضیلتی در خود سراغ نداریم از خود گریزانیم و تاب نشستن در محضر خویش را نداریم ومطمئن از حضور او هم نیستیم می ترسیم . اتفاقاً ترس از مرگ نیز ریشه در همین واقعیت دارد، چون مرگ وضعیتی است که با آن پیوندهای بیرونی (اجتماعی) انسان قطع می‌شود و او با خویشتن خویش تنها می‌ماند.  ,ومطمئن از حضور او هم نیست پس می ترسد پس هرگاه تنها شدیم خدا را در نزد خود احساس کنیم تا تنها نباشیم چرا که الا بذکرا....  

 

پاسخ:
سلام
ممنونم از پیام خیلی خوبتان
و باید بگویم که حقیقتا از پیامتان ترسیدم و به فکر فرو رفتم
بازهم سپاسگزارم...
۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۸ هدیه دهنده کتاب
مهندس سلام . ممنون از توجه اتان موفق باشید 
پاسخ:
:))
سپاس
شماهم ان شاالله پیروز باشید
۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۷ مصطفی فتاحی اردکانی
سلام

میگم متن باید بیاد وقتی متن به زور بنویسی چیزی ازش بیرون نمیاد ولی وقتی سرشار از احساس باشی یه متنی به دست میاد که دوست داری هی بخونیش درست مثل متن شما

و من الله توفیق
پاسخ:
سلام

شما لطف دارید:)

ان شاالله...
۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۸ ...:: زرافه ::...
متن پخته ای بود با کششی جذاب و پایانی زیبا.
پاسخ:
الحمدلله...

چقدر از ته دل

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی