من بلدم عاشق باشم
يكشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۷ ب.ظ
سرم را روی شیشه ی سرد مینی بوس می گذارم و تلق و تولوق مینی بوس خیلی ریتمیک توی سرم می پیچد. فکر می کنم که هر تکانی مرا به خانه نزدیک می کند و چشم هایم پر از اشک می شود. گاهی توی راه فقط گریه می کنم.
از وقتی پدرم رفته است می بینم که چقدر بلدم عاشق باشم و مادرم عجب لیلی است...
امروز با همه ی پرمشغلگی ام فقط آمده ام چند ساعت با مادرم در یک اتاق نفس بکشم... و این احساس خوب را به دنیا عوض نمی کنم...
پ.ن. مادرم دارد سرما می خورد. آخر ما بچه ها به چه دردی می خوریم؟؟ مادرمان یک عمر از زندگشان بخاطر ما زد و حالا ما نمی توانیم یک سرماخوردگیش را جبران کنیم....
۹۳/۰۹/۰۹